که اینطور

شاید شد و طولانی تر نوشتم. شاید کلمات خودش اومد. نمیدونم. فقط دارم از یه احتمال حرف می زنم.

که اینطور

شاید شد و طولانی تر نوشتم. شاید کلمات خودش اومد. نمیدونم. فقط دارم از یه احتمال حرف می زنم.

آخرین مطالب
  • ۹۸/۱۰/۱۴
    سر
  • ۹۸/۰۹/۰۲
    ذر
۱۸
اسفند

می‌مونم تو خونه‌ قرنطینه میشم، ولی خیالم تو خونه نمی‌مونه‌. دور می‌زنه واسه خودش‌. خیابون به خیابون، چهارراه به چهارراه، میدون به میدون، اتوبان به اتوبان، میاد و خودشو می‌رسونه بهت و باعث میشه ویروسو فراموش کنم‌. ویروس فکر توئه، عکس توئه، با درجه شیوع پایین، ولی درصد مرگ بالا. ویروس وقتیه که دیگه کاری از دستم بر نمیاد. ویروس منم، وقتی نمیتونم شاعرانه به ماجرا نگاه کنم و کثافت و تلخ می‌نویسم. 

۲۷
بهمن

آزاد نکن دیگه منو وقتی نمیتونم برم
ازت فرار نمی‌کنم وقتی خودم مقصرم
آرش مهرابی

۱۴
دی

امروز صبح شنبه‌ای که جمعه‌اش اون اتفاق افتاده، در حالی که تو مترو وایسادم و دارم میرم سر کار، حس می‌کنم فقط اینجا میتونم بنویسم. صبح شنبه‌ای که از خودم بیزارم. به خاطر تنم خجالت می‌کشم. از داشتن سر روی بدنم شرمنده‌ام. دلم میخواد سر اونایی که شنبه چهاردهم دی نود و هشت براشون فرقی با شنبه‌های قبل نداره، داد بکشم. بگم خوش به حالتون غیرت ندارید راحتید‌. وطن نمی‌فهمید راحتید. غرور ملی حالیتون نیست راحتید‌. 

۰۲
آذر

آن شب از سودابه پرسیدم آخرش نفهمیدم تو که هزار خواهان داری از چه چیز پدر من خوشت آمده که مادرم را آواره کرده‌ای؟ باز گفت که دست خودش نیست و گفت که می‌داند یک ملای شیعه، یک مجتهد جامع‌الشرایط را بدنام کرده‌. می‌داند که یک زن بی‌گناه را آواره کرده. اما دست خودش نیست. گفت آدم با کسی در زندگی‌های قبلی دمخور بوده، بعد از او جدا شده‌. هی به این دنیا می‌آید تا او را پیدا کند. فراق می‌کشد و انتظار می‌کشد، وقتی پیدایش کرد و شناختش مگر می‌تواند ولش کند؟ اولش دو تا گیاه به‌هم‌پیچیده بوده‌اند که یکیش پژمرده‌. در زندگی بعدی دو تا مرغ مهاجر بوده‌اند که وقتی به جنوب یا شمال پرواز کرده‌اند همدیگر را گم کرده‌اند. در زندگی بعدی دو تا آهوی دل‌آشنا بوده‌اند که یکی را صیادی شکار کرده و دیگری در دوری او آه کشیده. بعد دو تا پدر و دختر، بعد دو تا خواهر و برادر و... و آخرش که به هم می‌رسند چطور همدیگر را ول کنند؟ این حرف‌ها را می‌زد. اما زن‌پدر ما نشد که نشد. همین طور خانه حاج‌آقایم ماند تا پیر شد.

سووشون. سیمین دانشور

۰۴
آبان

بهترین متن را هم که بنویسم، در نهایت فقط ذره کوچکی از چیزی که من می‌نامیم‌اش، بیرون ریخته می‌شود‌؛ شما فرض کن یک درصد از مواد مذاب درون یک کوه آتش‌فشانی غول‌آسا. اما تنها دلیلی که آن بهترین متن هنوز نوشته نشده همین است؟ نه‌، حتما دلایل دیگری هم در کار است. فکر اینکه همه این نوشتن‌ها شبیه مخدر است و فقط کمی دردم را تسکین می‌دهد، باعث می‌شود هیچ کدام از متن‌هایم را مفتخر به دریافت افتخار لقب بهترین نکنم‌‌. با این کار امید در دلم زنده می‌ماند و به خودم می‌گویم پسر! باید بهتر از اینها باشی‌. آن چیزی که بعد از نوشتن‌اش بتوانی پاهایت را با خیال راحت دراز کنی و خودت را بخارانی، هنوز از راه نرسیده. کاش می‌شد پرسید اصلا در راه هست؟ اصلا راه افتاده که من مثل پیرزن‌ها صندلی چوبی را خرکش کرده‌ام تا دم در و بی‌حرکت رویش نشسته‌ام منتظر؟ 

۰۷
مهر

این قرار عاشقانه را عدد بده.

۲۴
تیر

خوش گذشت. چهار نفر بودیم و از عصر پنجشنبه تا ساعت دو و سه صبح جمعه را پای ساکر گذراندیم. بردیم، بردیم، بردیم، بردیم، بردیم، بردیم، باختیم، بردیم، باختیم، باختیم، باختیم، باختیم... سوار شدم. استارت زدم. یکی از آن سه نفر را تا خانه‌اش رساندم و تا خانه در خواب و بیداری راندم. روی تخت دراز کشیدم. خوابم نمی‌بُرد. غلت زدم به چپ. پتو را کنار زدم. سردم شد. پتو را کشیدم. گرمم شد. غلت زدم به راست. پشتم در مواجهه با هوای آزادی که از پنجره می‌آمد یخ کرد. غلت زدم به چپ. به تو فکر کردم. غلت زدم به راست. به تو فکر کردم. غلت زدم به چپ. گوشی را برداشتم. نورش کورم کرد. کم‌اش کردم. تقریبا بی‌نورش کردم. واتس‌آپ را باز کردم. خبری نبود. جناب رییس خرده‌فرمایشی نداشت. واتس‌آپ را بستم. فیلترشکن را باز کردم. تلگرام سخت باز شد. طول کشید تا کانکتینگ کوفتی به آپدیتینگ تبدیل شود. به خودم سلام کردم. دستم را گذاشتم روی دکمه ضبط صدا. حرف زدم. برای خودم خطاب به تو حرف زدم. گفتم که امروز خیلی خوش گذشت و تقریبا همه چیز را یادم رفته بود. یادم رفته بود تا الان که روی تخت دارم جان می‌کَنَم. مثل مست‌ها حرف زدم. چند وقت یک بار حال مست‌ها را داشتم و آن شب انگار باز وقتش شده بود. صبح که عقل به کله‌ام بر می‌گشت -اگر اصلا وجود داشت که برگردد- به حال الانم لعنت می‌فرستادم. نخورده مست بودم. مست نخورده بودم. بودم نخورده مست. بودم مست نخورده. یک بار دیگر به صدای خودم با ولوم پایین گوش کردم. برایت فورواردش کردم. فیلترشکن را خاموش کردم. گوشی را گذاشتم پایین تخت. چشم‌هایم را بستم. چشم‌هایم را باز کردم. غلت زدم به راست. غلت زدم به چپ. غلت زدم به راست. گوشی را برداشتم. فیلترشکن. کانکتینگ. آپدیتینگ. دستپاچه اسمت را آوردم. آنلاین نبودی. چه خوب که آنلاین نبودی. هنوز مست بودم. ولی کمی عقل برگشته بود انگار. پاکش کردم. دوباره وارد چت با خودم شدم. دوباره صدایم را گوش دادم. برای خودم هم پاکش کردم. فیلترشکن را خاموش کردم. گوشی را گذاشتم پایین تخت. غلت زدم به راست. چشم‌هایم را بستم و وقتی بازشان کردم، از خودم بدم آمد که دیشب صدایم را پاک کرده بودم. 

۱۸
خرداد

کسی که فقط پیش پاشو ببینه از دیدن دور عاجزه، اما دوراندیشی که جلوی پاشو نبینه ممکنه با سر بخوره زمین!

نمایشنامه چهار صندوق. بهرام بیضایی.

----------------

ماجرا از اونجا شروع شد که ماه رمضون سه سال پیش ما به صورت رایگان :) رفتیم نمایش مجلس ضربت زدن نوشته بهرام بیضایی و به کارگردانی محمد رحمانیان. خیلی روم اثر گذاشت و در نتیجه زنگ زدم به دفتر انتشارات روشنگران که کتابای بیضایی رو چاپ می‌کنه و از محل کارم رفتم یوسف‌آباد دفتر انتشارات. دو تا آقا توی یه آپارتمان نشسته بودن و معلوم بود که از وضعیت بازار نشر چندان راضی نیستن. هیچی نگفتنا، ولی معلوم بود قشنگ :) چند تا از کتابای بیضایی رو برداشتم و شروع کردم به خوندن و کیف کردن از این همه سواد و این نثر شگفت‌انگیز که تنوع فوق‌العاده‌ای داره و نویسنده با هر لحن و خلاصه هر مدلی که بخواد، میتونه بنویسه. بعد از خوندن نمایشنامه مجلس ضربت زدن دیدم که متن از اجرا خیلی جلوتره. (رحمانیانو نیستم کلا.) کم‌کم فیلمای استادم دیدم و شاید وقتی دیگر، مسافران و مخصوصا باشو غریبه کوچک حسابی حالمو جا آورد. خلاصه که این بود انشای من. 

۰۲
خرداد

کسی که مایل است شهر و دیار خود را ترک گوید، انسان خوشبختی نیست.

بار هستی‌. میلان کوندرا. پرویز همایون‌پور

۱۸
فروردين

طبق قانونی کلی، آدم‌ها، حتی آدم‌های خبیث، بسیار ساده‌تر و ساده‌دل‌تر از آنند که تصورش را می‌کنیم. و خود ما هم چنینیم. 

برادران کارامازوف/ فئودور داستایوسکی/ صالح حسینی