که اینطور

شاید شد و طولانی تر نوشتم. شاید کلمات خودش اومد. نمیدونم. فقط دارم از یه احتمال حرف می زنم.

که اینطور

شاید شد و طولانی تر نوشتم. شاید کلمات خودش اومد. نمیدونم. فقط دارم از یه احتمال حرف می زنم.

آخرین مطالب
  • ۹۸/۱۰/۱۴
    سر
  • ۹۸/۰۹/۰۲
    ذر

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

۰۷
مرداد
زهرا ایزدی :


همانطور که داشتم با پوشه ی جواب آزمایش ها بازی می کردم به حرفهایش گوش می دادم . مردک کچل چنان این حرف را می زد که انگار نه انگار دارد درباره ی مرگ و زندگی یک آدم حرف می زند . صدایم را صاف کردم و گفتم : " آقای دکتر مطمئنید ؟ این که چیزیش نبود آخه... "

-         خب نبود که نبود. حالا که هست.

-         آخه یهو ...

-         من نمیدونم این همه هشدار، این همه تبلیغات. اصلا شماها می شنوین اینا رو؟ می بینین؟ اصلا شما می دونید ایدز چیه؟ پدر و مادری که از دختر 12 ساله خودش خبر نداشته باشه ...

اتاق دور سرم چرخید. دیگر هیچ چیز نمی شنیدم. تمام تابلوهای مطب دور سرم می چرخید. تابلو هایی که حکایت از تبحر صاحب مطب داشت: دکتر اردلان رحیمی متخصص کودکان ، فوق تخصص بیماری های عفونی... تبحری که نمی توانست هیچ کمکی به من بکند

بچه ی من اهل این حرف ها نبود. مغزم مثل کامپیوتر تند تند کار می کرد. دنبال مقصر می گشتم. دنبال دلیل. اتفاقات را مرور می کردم. از همین دیروز تا ...

نسترن همیشه کنار خودم بود. تک فرزند بود و نازپرورده. هیچ موقع از من و پدرش جدا نمی شد. تا هفت سالگی همیشه خانه بود و من هم به خاطر او سر کار نمی رفتم. از وقتی که به سن مدرسه رسید، صبح به صبح هوشنگ او را به مدرسه می رساند و بعدازظهرها من او را بر میگرداندم خانه. فقط یک دوست صمیمی داشت،مریم، که هم خودش هم خانواده اش را می شناختم... نسترن من پاک بود... کامپیوتر مغزم بازهم تند تند کار می کرد تا رسید به روزی که نسترن به دنیا آمد و...

بیشتر نوزاد ها دچارش می شوند. نسترن هم مثل همه ی بچه ها چند روز بعد از تولدش یرقان گرفت. اما بیماری اش شدید بود و روز به روز حالش بدتر می شد تا اینکه دکتر تصمیم گرفت خون نسترن را عوض کند...

-         خداحافظ آقای دکتر

خداحافظی من بین صدای کوبیده شدن در مطب گم شد.

با عجله خودم را به خانه رساندم و فوری صندوقی که همه مدارک پزشکی خانواده را در آن نگه می داشتم از بالای کمد برداشتم. مدارک خاک گرفته ی تولد نسترن را از لا به لای یک مشت کاغذ و پوشه بیرون کشیدم :

نام نوزاد : نسترن رفیعی

بیماری : یرقان نوزادان

پزشک معالج : دکتر اردلان رحیمی متخصص کودکان



-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

محمد جویا :


همانطور که داشتم با پوشه ی جواب آزمایش ها بازی می کردم به حرفهایش گوش می دادم . مردک کچل چنان این حرف را می زد که انگار نه انگار دارد درباره ی مرگ و زندگی یک آدم حرف می زند . صدایم را صاف کردم و گفتم : " آقای دکتر مطمئنید ؟ این که چیزیش نبود آخه...

پاکشان و خسته از پزشکی قانونی  زدم بیرون , هیچ چیز به ذهنم نمی رسید . بعد از اون  حادثه ی لعنتی تنها امید عزیز شنیدن یه خبر خوش از اون آدم ناحسابی بود .

ولی حالا این پوشه خط پایانی بود بر رویای خاموشی داغ عزیز , داغی که دو سال تمام نه تنها بر سینه ی عزیز که بر دل تک تک ما سنگینی می کرد .

بدون هیچ مقصد خاصی تو خیابان  قدم می زدم , پیش خودم همه ی حرف هایی رو که باید در حضور همه ی عمه ها و عموها خطاب به عزیز می زدم زیر و رو می کردم .

با صدای زنگ گوشیم به خودم آمدم ,چاره ای جز جواب دادن نداشتم .

-بله

-سلام مادر کجایی

-دارم میام

-بدو دیگه عزیزخیلی خوشحاله  ,‌بنده خدا از ظهر تا حالا منتظر توست ...

-اومدم

خدایا چطوری این خبر رو رو بهش بگم ,‌ اون هم حالا که عزیز منتظر بازگشت منه  .  چطوری بهش بگم که یه روزه همه چیز عوض شد ؟‌چطوری براش توضیح بدم که حتی خود من هم نفهیدم که چطوری به یک باره ورق به نفع اون ها برگشت .

×××

تو همین فکرها بودم که دیدم جلوی در خانه ی عزیز ایستادم ,‌ با دو دلی تمام کلید رو تو قفل در چرخوندم و وارد شدم .  عزیز درست رو به روی در ورودی  کنار شومینه نشسته بود . قبل از اینکه فرصتی برای سبک و سنگینی حرف هام پیدا کنم عزیزخودش شروع کرد :‌

-محمد جان من تصمیم گرفتم رضایت بدم .

-چی ؟‌

-می خوام رضایت بدم .

...

به یکباره همه غمی که از صبح روی سینه ام فشار می آورد محو شد ,‌ وقتی که عزیز که بزرگ همه ی ماست راضی به گذشتن از خون بچه اشه دیگه چه اهمیتی داره که کارشناس پزشکی قانونی حکم به روانی بودن قاتل داده باشه .

چقدر ساده بودم که فکر می کردم عزیز با شنیدن این خبر ,‌ از داغ پسرش خواهد مرد ...

خدایا شکر 


-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------


و نفر اول ، محمدرضا کاظمی :

 

همانطور که داشتم با پوشه ی جواب آزمایش ها بازی می کردم به حرفهایش گوش می دادم . مردک کچل چنان این حرف را می زد که انگار نه انگار دارد درباره ی مرگ و زندگی یک آدم حرف می زند . صدایم را صاف کردم و گفتم : " آقای دکتر مطمئنید ؟ این که چیزیش نبود آخه... “

یک نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد که حساب کار دستم آمد. اینبار رک و راست به من گفت " آقای محترم به سرعت آزمایشات مون رو انجام دادیم ولی شما مریض رو دیر رسوندین.تومور به شدت رشد کرده..."

دیر شده بود

باز هم این جمله کهیر بر انگیز دیر رسیدی و دیر شده بر سر من خراب شد...

من همیشه دیر میرسیدم. شروع دیر رسیدن هایم را مادرم بارها بر سرم کوبید. من وقتی میخواستم به دنیا بیایم هم دیر آمدم، درست 9 ماه و 8 روز و 7 ساعت گذشته بود که مادرم بار شیشۀ خود (همان من) را به زمین پرت کرد! از همان لحظه بود که پروسۀ دیر رسیدن های من در اتفاق های ریز و درشت کلید خورد.

قشنگ یادم می اید که روز  اول مدرسه هم دیر رسیدم، نه یک ساعت و دو ساعت بلکه یک هفته!!! یک روز قبل از شروع مدارس بود و ما هم مشغول بازی در کوچه. در همین لحظه بود که الک ِ نامرد چنان ضربۀ دهشتناکی به دولک ِ بدبخت زد که عرض خیابان اصلی را مثل فشنگ طی کرد.اما الک و دولک نمیدانستند که رد شدن از خیابان اصلی برای پسر بچۀ شش، هفت ساله ای مثل من به همان راحتی که آنها رفتند نیست. و البته همان ماشینی که خود را الک و من را دولک فرض کرد و به جای عرض در طول خیابان اصلی من را شوت کرد این قضیه را ثابت کرد!!!

جواب آزمایش هایش آب پاکی را ریخته بود روی دستم...

در افکارم غرق بودم و داشتم اتفاق های این چند ماه را مرور می کردم.

یاد حرفایش افتادم.

"خب پدر من، عزیزم من نمیتونم متن های طولانی بخونم. خیلی وقتا زورکی کتاب می خونم . ریاضت و اینا . مخصوصا یه سری از آثار کلاسیک که امسال گرفتم تو نمایشگاه، اونا که دیگه هیچی اصلا."

کاش خیلی زودتر از اینا مجبورش میکردم داستان های طولانی بخونه ، تا زودتر درد چشماش بزنه به سرش و سر درد شدید مجبورش کنه آزمایش بده...

ای کاش هنوز دیر نشده بود...


۰۵
مرداد

فکر می کنم دستهایم کمی زبر شده و بوی بنزین می دهد . باز بو می کنم . درست است ، بوی بنزین است .

****

ساعت دوازده شب است و ماشین با تکان های خاصی می ایستد . رضا می گوید بنزین تمام کردیم . همه پیاده می شویم . همه یعنی من ، رضا ، محسن و محمدرضا . شروع می کنیم به هل دادن ماشین و محمدرضا از زیر کار در می رود و یک جورهایی فقط ماشین را مشایعت می کند ! آدرس نزدیک ترین پمپ بنزین را می پرسیم و ماشین را گوشه ی اتوبان می گذاریم و من و رضا راه میفتیم به سمت پمپ بنزین . در راه بطری های آب معدنی را از روی زمین جمع می کنیم برای آوردن بنزین و حسابی به خودمان می بالیم ! من واقعا سختم است بطری هایی که معلوم نیست چه کسی از آن آب خورده را دستم بگیرم اما مجبورم ، می فهمید ؟!

به پمپ بنزین می رسیم و می رویم سمت جایگاه سوخت و رضا بطری ها را پر می کند و بیرون آمدن پر شتاب بنزین باعث می شود یک مقدار روی دست من بریزد و حتی چند قطره به صورتم و نزدیکی چشمهایم پاشیده شود . کمی احساس سوزش می کنم و راه میفتیم سمت ماشین و بعد از خالی کردن بطری ها در باک به صورت کامل ( طوری که حتی یک سی سی هم هدر نرود ، می فهمید که ! ) سوار ماشین می شویم و می رویم سمت پمپ بنزین و بعد از بنزین زدن می رویم سمت خانه .

****

الان که نشسته ام روی تختم و دارم این یادداشت را می نویسم ساعت حدود دو صبح است و گاهی خودکار را می گذارم روی دفتر و دستهایم را بو می کنم و بوی بنزینش و زبری اش که در اثر برخورد با بنزین به وجود آمده مرا می برد به سالهایی دور که بعد از آمدن پدرم از سر کار بعد از دست دادن باهاش زبری دستانش آزارم می داد . انگار مسئولیت پذیری آدم را زبرتر می کند . باید کم کم برای زبرتر شدن آماده شوم . دقیق تر بو می کنم ، بوی بنزین است .