که اینطور

شاید شد و طولانی تر نوشتم. شاید کلمات خودش اومد. نمیدونم. فقط دارم از یه احتمال حرف می زنم.

که اینطور

شاید شد و طولانی تر نوشتم. شاید کلمات خودش اومد. نمیدونم. فقط دارم از یه احتمال حرف می زنم.

آخرین مطالب
  • ۹۸/۱۰/۱۴
    سر
  • ۹۸/۰۹/۰۲
    ذر

۳ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

۱۲
دی

سلام آقای فلانی. سلاااام. اگر صدای تلویزیون را کمتر بفرمایید می‌شنوید. بله بله، قربان شما آقای فلانی، سلام دارند. در این ۱۵ سال که در طبقه بالای ما ساکن شده‌اید، به مرور حرف‌هایی در سینه‌ام جمع شده که عن‌قریب است حناق شود و خفه‌ام کند. از همان وقت‌ها شروع کنیم؟ چرا اینجا حالا؟ سخت نبود؟ طبقه سوم بدون آسانسور موقعیتی نیست که وسوسه‌انگیز باشد، به خصوص که شما استاد دانشگاه و همسر محترمتان مدیر مدرسه بودید و هستید و ساختمان ما در شان شما نبود و نیست. حالا کاری بود که شد. روز اول که اسباب آوردید، به نظر آدم‌های محترمی رسیدید. نه که الان نباشید، احترام از نظر آدم‌ها تعریف یکسانی ندارد. خلاصه، چند روز گذشت و جاگیر شدید، ولی بعضی چیزها هنوز بیرون از چاردیواری خانه‌تان بود. یک یخچال قدیمی با دوشاخه‌ای که برق را از پریز راهرو و برق مشترک می‌مکید به اضافه جای سیب‌زمینی و پیاز و چند تا خرت و پرت از اسباب‌بازی‌های بچه‌تان و چه ترشی خوبی هم انداخته بودید که هوش را از سر انسان می‌برد، بندری بود یا لیته؟ سیرترشی را که دیگر نگو، همچین هفت ساله و رسیده. آن‌طرف‌تر کتابخانه قدی‌تان دیده می‌شد که در پاگرد گذاشته بودید و وقتی می‌رفتیم پشت بام سر پیچ یک کم اذیت می‌کرد، ولی به جهنم که اذیت می‌کرد. ما سر پیچ اذیت شویم بهتر است یا استاد دانشگاه سرانه مطالعه‌اش پایین بیاید و چرخ‌دنده‌های تولید علم در کشور چیز شود؟ بعد رفتیم پشت بام، دیدیم که به‌به، چه صمیمی. لباس پهن کردن در پشت بام کار عادی‌ای است و ما هم قابل پخش‌هایش را همان جا پهن می‌کنیم، ولی خب چند باری که برای لباس بردن به مادر مکرمه کمک کردیم، به عینه چیزهایی دیدیم که دیگر آن آدم سابق نشدیم. علاوه بر لباس‌های معلوم‌الحال و خاص، حوله‌های حمام هم روی بند رخت‌های حمام رویت می‌شد که ما خودمان همیشه آویزان می‌کنیم به در کمد و وجدانا خشک هم می‌شود. آقای فلانی، امروز که این نامه را می‌نویسم حس می‌کنم از زندگی خصوصی شما بیش از حد مطلع بوده‌ام و عذاب وجدان رهایم نمی‌کند. روزهای جمعه که گل پسرت را حمام می‌بردی را یادت هست؟ به خاطر داری چقدر اذیت می‌کرد و نمی‌توانست چشم‌هایش را به موقع ببندد تا نسوزد؟ آه آقای فلانی، آقای فلانی. بگذریم. شما استاد دانشگاه هستی، دلت پاک است، دعا کن آن همسایه قبلی برگردد. به خدا هنوز کف پایم از چند روز پیش درد می‌کند؛ این کفش‌هایتان جلوی در خانه خیلی قشنگ است، ولی ما هم یک ارتفاعی را می‌توانیم از رویشان بپریم. وقتی هر کدامتان سه چهار جفت کفش را جلوی در رها می‌کنید، می‌شود ۱۲ جفت و حساب کنید اگر دو تایش هم چکمه باشد، پریدن از رویش فقط کار قهرمان پرش جفت المپیک است. اعتراف می‌کنم که چند باری به کفش‌هایتان لگد زدم، ولی دو چیز پایانی ندارد، حماقت انسان و کفش‌های شما، البته در مورد حماقت انسان مطمئن نیستم. اما اگر از من بخواهند یک ویژگی از شما و خانواده گرامی را برای همیشه در ذهنم نگه دارم، آن شیوه راه رفتنتان است. آن طور که با صلابت گام بر می‌دارید و جهانی را زیر پایتان می‌لرزانید، دل هر انسان خوابیده‌ای را به درد می‌آورید. اگر روزگاری از اینجا بروید، آن رژه‌های صبحگاهی‌تان را فراموش نخواهم کرد. خلاصه که آقای فلانی! زنت زن زندگی است، اینقدر سر به سرش نگذار. به جای این کارها روی قدم‌هایت بیشتر کار کن، چند روزی است که استحکام سابق را ندارد و مرا نگران کرده. ولی خودمانیم، طبقه سوم بدون آسانسور سختتان است. حالا شما خوددار هستی اعتراض نمی‌کنی، من نباید شعورم برسد پیشنهاد بدهم؟ همین مشاور املاک سر کوچه ملک دارد اوکازیون، با جاکفشی و جاترشی‌ای و همه امکانات. سر بزن پشیمان نمی‌شوی.

باقی بقایت، از طرف همسایه پایینی بی‌نوایت.

..................

این یه نامه به همسایه‌مون بود :) واسه یه مسابقه نوشتم.

۰۶
دی

شاید خودت رو بر خلاف من

واسه چنین روزی قوی کردی 

-افشین مقدم-

۰۲
دی

بعد از زلزله 5/2 ریشتری ای که توی تهران اومد و من هیچ تمایلی به بیرون رفتن از خونه تا امن شدن اوضاع نداشتم، به این فکر کردم که اوه، چه تناقضی. من آدم نسبتا جون دوستی هستم، وقتی هوا آلوده اس بلوار کشاورز و خیابون فلسطین رو پیاده نمیرم تا مترو، با غذا آب نمی خورم که برای معده ام ضرر نداشته باشه، قلیون و سیگار نمی کشم که داغون نشم، غذای کثیف بیرون دوست ندارم و حاضرم پول بیشتری خرج کنم که غذای تمیزتر و خوشمزه تری بخورم و و و این فهرست سوسول بازی همچنان ادامه داره. ولی حقیقتش اون شب بدم نمیومد که یهویی همه چیز تموم شه. به این نتیجه رسیدم که من از مردن نمی ترسم، از زجرکش شدن می ترسم. از اینکه سرب توی خونم کم کم زیاد شه و کارمو بسازه می ترسم، ولی از اینکه سقف بیاد رو سرم و ماجرای بیست و چند ساله ام تموم شه، نمی ترسم.