بعد از چند سال، بازم دارم توی حرم حضرت عبدالعظیم مینویسم و از این بابت هیجانزدهام. من چند تا از بهترین متنامو همین جا، پنجشنبه شبا بین ساعت دو تا چهار صبح نوشتم و زیادم پیش اومده که اینجا کتاب بخونم. اینجا نه سکوت خاصی داره و نه آرامش عجیبی، ولی یه چیز دیگهای داره که آدمو جادو میکنه و نمیشه دقیقا توضیح داد که اون چیز دیگه چیه. فکرشو بکن، اینجا معتادایی هستن که خب، جای گرم و نرم گیر اوردن و نشسته خوابشون برده، خادمایی که با اون پنبه رنگیا میان اینا رو بیدار میکنن، پسربچههایی که چرت میزنن و منو یاد بچگی خودم میندازن که راستش اون موقعا خیلی دلم نمیخواست نصفه شب برم شابدالعظیم ولی خب میرفتم و چرتم میگرفت. ولی هیجانانگیزترین قسمتش اون بازارچه سنتی کنارش بود که دستفروشا کنار همدیگه داد میزدن و جنساشونم بنجل بود، ولی بعضیاشو میخریدیم. یه فالفروش هم بود که فالهاش توی قفس قناریش بود، قناریه رو میگرفت روی فالها و قناری با نوکش یه دونه فال حافظ از اون وسط در میاورد. یادم نمیره که این فرایند چقدر برام جذاب بود. فالا هم که هیچی دیگه، پایین یه بیت با چهل تا صنعت ادبی، یه دونه به خدا توکل کن مینوشتن و تمام. راستش همه شابدالعظیمو با کباب و ریحون به یاد میارن، ولی ما هیچ وقت سر شب نمیومدیم اینجا که کارمون به کباب بکشه. امشبم دیره، ولی اگه زود بود هم بعید میدونم اعتماد میکردم اینجا کباب کوبیده بخورم. واردین که، خیلی چیزا عوض شده. دیگه این کارا شیک نیست. حالا نه که من از اون سنتیبازاش باشم، منم پیتزا رو بیشتر از کباب دوست دارم. حتی اونایی که دارن کباب میخورن هم از پیتزا خسته شدن میخوان تنوع بدن. دیگه باید پا شم برم پیش اهل بیت که برگردیم خونه. بلکه ساعت سه بتونیم بخوابیم و صبح جمعهای یازده رو ببینیم.