آن شب از سودابه پرسیدم آخرش نفهمیدم تو که هزار خواهان داری از چه چیز پدر من خوشت آمده که مادرم را آواره کردهای؟ باز گفت که دست خودش نیست و گفت که میداند یک ملای شیعه، یک مجتهد جامعالشرایط را بدنام کرده. میداند که یک زن بیگناه را آواره کرده. اما دست خودش نیست. گفت آدم با کسی در زندگیهای قبلی دمخور بوده، بعد از او جدا شده. هی به این دنیا میآید تا او را پیدا کند. فراق میکشد و انتظار میکشد، وقتی پیدایش کرد و شناختش مگر میتواند ولش کند؟ اولش دو تا گیاه بههمپیچیده بودهاند که یکیش پژمرده. در زندگی بعدی دو تا مرغ مهاجر بودهاند که وقتی به جنوب یا شمال پرواز کردهاند همدیگر را گم کردهاند. در زندگی بعدی دو تا آهوی دلآشنا بودهاند که یکی را صیادی شکار کرده و دیگری در دوری او آه کشیده. بعد دو تا پدر و دختر، بعد دو تا خواهر و برادر و... و آخرش که به هم میرسند چطور همدیگر را ول کنند؟ این حرفها را میزد. اما زنپدر ما نشد که نشد. همین طور خانه حاجآقایم ماند تا پیر شد.
سووشون. سیمین دانشور