احتمالا ..
يكشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۰، ۰۲:۵۲ ب.ظ
زن جوان گفت : " مادر ، بهتره گفت و گو رو درز بگیریم ، سیمور هر لحظه ممکنه سر برسه . " - " مگه کجاست ؟ " - " کنار دریا . " - " کنار دریا ؟ اون هم تنها ؟ کنار دریا رفتارش عادیه ؟ " زن جوان گفت : " مادر ، طوری حرف می زنین که انگار دیوونه ی زنجیریه ... " - " میوریل ، من چنین حرفی نزدم . " - " خوب . از حرف هاتون این طور بر می آد . می خواهم بگم که کارش اینه که اونجا دراز می کشه . روپوش حمامشو هم در نمی آره . " - " روپوش حمامشو در نمی آره ؟ آخه چرا ؟ " - " نمی دونم . حدس می زنم برای اینکه رنگش خیلی پریده . " - " خدا مرگم بده . به آفتاب احتیاج داره . نمی شه مجبورش کنی ؟ " زن جوان گفت : " شما که سیمورو می شناسین . " و باز پایش را روی پا انداخت . " می گه ، دلش نمی خواد یه مشت آدم ابله خالکوبی هاشو نگاه کنن . " - " اون که خالی نکوبیده ! توی ارتش خالکوبی کرده ؟ " زن جوان گفت : " نه ، مامان . نه ، عزیزم . " و از جا بلند شد . " گوش کنین ، فردا به تون تلفن می کنم ، احتمالا . "
بخشی از داستان " یک روز خوش برای موزماهی " از مجموعه داستان " دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم "
نویسنده : جی . دی . سلینجر / مترجم : احمد گلشیری
- ۹۰/۱۲/۱۴