یادداشتهای ناکام من
آینده
چشمهایش را بست . سعی کرد فکر کند ببیند چه کاری می شود انجام داد برای خلاص شدن از این وضع . به رویاهایش فکر کرد . راهی نداشت برای رسیدن بهشان . اگر ده سال مدام کار می کرد و تمام حقوقش را پس انداز می کرد هم نمی توانست خانه ای دست و پا کند و ازدواج کند . دیگر مثل همیشه رمق خندیدن به مشکلات را نداشت . دیگر نمی توانست به شوخی هایی که در آن شبکه ی اجتماعی با بالا رفتن قیمت گوشت و اخیرا مرغ می کردند بخندد ، یعنی خنده اش نمی گرفت اصلا با این جور چیزها . خیلی وقت است که نخندیده . حتی مدالهای رنگارنگ المپیک هم خوشحالش نکرد . عجیب است که حتی گزارش های هیجان انگیز هادی عامل از کشتی های المپیک هم نمی توانست هیجان زده اش کند تا غرور ملی اش تحریک شود . به مهاجرت فکر کرد . نمی شد ، یعنی او نمی توانست . هیچ وقت به این اعتقاد نداشت که در اینجا ریشه دارد و هر جا برود ایرانی است و ایران سرای من است و این حرف ها ، اما به هر حال نمی توانست دوری خانواده اش را تاب بیاورد . تازه ، می رفت که چه کار کند ؟ نه تحصیلات فوق العاده ای داشت و نه مهارت عجیب و غریبی که باعث شود موفقیتی در آن سوی آب ها انتظارش را بکشد . باز فکر کرد . فکر کرد این آینده ای که نزدیکش می شود ، آن چیزی نیست که قبلا در رویاهایش آن را ساخته بود . حتی اگر کمی هم نزدیک به آن آینده ی رویایی اش بود یک چیزی ، اما ...
باز فکر کرد . تکه ای از موهایش را با نوک انگشتان دست راستش گرفت و کنار زد . از روی تخت بلند شد و یواش یواش رفت سمت آشپزخانه . شیر آب را باز کرد و صورتش و حتی قسمتی از گردنش را خیس کرد و باز فکر کرد . هیچ راهی نبود . بله ، این آینده ، آن آینده ای نبود که او در ذهنش ساخته بود ، اما خب ... چاره ای هم نداشت .
- ۹۱/۰۶/۰۳