همون داستان کذایی با اصلاحات جزئی. کاش بهتر شده باشه
گازدار
چند دستمال کاغذی را پشت سر هم از جعبه میکشد بیرون و میچیند روی میز آشپزخانه تا خشکش کند. زیر لب فحشی میدهد و شلوار و تیشرتش را در میآورد و در ماشین میاندازد. همین طور که دهانش نیمهباز و نیمی از زبانش بیرون است، با دکمههای روی لباسشویی ور میرود تا بالاخره موفق میشود روشنش کند. قبلاً دیده بود مادرش بعد از چند دقیقه در محفظه بالایی ماشین پودر میریزد، اما هر چقدر فکر میکند نمیفهمد پودر را باید دقیقاً در کدام قسمت از محفظه بریزد، پس آن را به طور مساوی بین شیارهای محفظه تقسیم میکند. با نگاهش رد پودر را دنبال میکند تا بتواند حدس بزند به کجا میرسد. همزمان لباسهای داخل ماشین را هم زیر نظر دارد تا کف کردنش را ببیند. وقتی خیالش از شسته شدن لباسهای خیس و کثیفش راحت میشود، دوباره میرود سراغ نوشابههای شیشهای یخچال و یکی دیگر برای خودش باز میکند. این بار هم انگشت شستش را میگذارد روی دهانه شیشه نوشابه و محکم فشار میدهد. این را از سالها پیش یادش مانده، از وقتی که عماد برای اولین بار این کار را جلوی مغازه کریم آقا انجام داده بود و با هم خندیده بودند و کریم آقا فحش کششان کرده بود که گند زدید به شیشه مغازهام. تکان محکمی به شیشه نوشابه میدهد و به محض اینکه انگشتش را بر میدارد، دهانش را تا جای ممکن باز میکند و شیشه را میگیرد سمتش تا نوشابه را با فشار بخورد، همه چیز آن طور که میخواست پیش نمیرود و چند میلیلیتر از نوشابه مشکیها تصمیم میگیرند خودشان را به سقف آشپزخانه بکوبند. نگاهی به بالا میکند که در سقف سفید لکههای بزرگ قهوهای رنگی ایجاد شده و او را یاد نقشه جهان میاندازد. روی نردبان میایستد و یک مشت دستمال کاغذی را محکم به سقف میکشد، سقف خوب پاک نمیشود و خرده دستمالها را هم سفت میچسبد. پلههای نردبان را دانهدانه پایین میآید و میرود سراغ کمدش که لباس بپوشد و برود بیرون دنبال مادرش، تا به حال سابقه نداشته صبح از خواب بیدار شود و مادرش صبحانهاش را آماده نکرده باشد.
****
کافه رستورانی نبش یک کوچه بنبست، جای دنجی است که با مرد قرار دارد. شیشههای قدی بزرگ و جوانی که دقیقاً سر کوچه ایستاده را میبیند. پسر جوان همزمان با خوشامد گفتن به مشتریها، عابرهای پیاده را هم مشتریهای بالقوه میپندارد و برای صبحانه سلفسرویس ۲۰ هزار تومانی کافه تبلیغ میکند. با خودش فکر میکند روزی که شوهرش برای آخرین بار از خانه رفت، برایش صبحانه مفصلی درست کرده بود. در طبقه بالای کافه پشت میز کوچکی مرد روی صندلی لهستانی نشسته و منتظر زن است. مرد که از دیدن زن کمی هیجانزده شده و نمیداند با دستهایش چه کار کند، صندلی را برای زن عقب میکشد تا راحتتر روی آن بنشیند. کیف زن خودش را روی میز ول میکند و زن به خاطر از ریخت افتادن کیفش لحظهای غمگین میشود. آذر که به هم ریخته، کمی نگران و با خجالت زیاد حرف زدن را آغاز میکند، قبل از اینکه مرد پیشنهاد بدهد به سمت میز صبحانه بروند.
-من قبلاً هم گفته بودم ممکنه نتونم، حرف جدیدی نیست.
+منم نگفتم حرف جدیدیه، فقط میگم وقتی دو نفر همدیگه رو میخوان، بقیه مشکلات خود به خود حل میشه.
آذر به پشتی صندلی تکیه میدهد، عینکش را در میآورد و روی میز میگذارد. فنجان قهوه را بر میدارد و جرعهای از آن مینوشد و به مرد نگاه میکند. خوب میداند که با نگاه کردن چیزی درست نمیشود، باید حرف بزند.
-چرا اذیتم میکنی؟ خودتم می دونی که با وضعیت محسن نمیتونیم با هم ازدواج کنیم. قبلاً فکر میکردم میشه، ولی الان هر چقدر بیشتر فکر میکنم بیشتر ناامید میشم.
مرد سرش را جلو میآورد و با تن صدای آرام به حرف زدن ادامه میدهد. جلوی موهایش کمی ریخته و همین باعث شده قید دور و پشت موهایش را هم بزند.
+من مشکلی با زندگی با محسن ندارم.
-من مشکل دارم. نمیتونم همش این استرسو داشته باشم که میتونی باهاش ارتباط برقرار کنی یا نه، یا مهمتر از اون، محسن میتونه تو رو بپذیره؟
+چرا نپذیره؟ من هر کاری که لازم باشه انجام میدم.
-با وضعیتی که اون داره نمیشه تضمینی داد که رابطه تون خوب باشه.
مرد بشقاب صبحانه را نگاه میکند تا نگاه آذر اذیتش نکند.
+پس اجازه بده خودش تصمیم بگیره. بذار همدیگه رو ببینیم تا معلوم شه میتونیم با هم رفیق بشیم یا نه.
-یه بار دیگه هم اینو گفتی. نمیشه. نمیخوام براش سؤال پیش بیاد که تو کی هستی.
آذر میایستد. کیفش را بر میدارد و بدون خداحافظی از کافه بیرون میزند. سوار اولین تاکسی میشود و خودش را به خانه میرساند. در آستانه در آپارتمان محسن را میبیند که روی پنجه پایش ایستاده و میخواهد قفل کتابی را به حفاظ آهنی بزند.
- ۹۵/۱۱/۰۲