" بلند شو . " خیلی خوابم می آید . اصلا حال مجلس ختم عمه ی بابایم را ندارم . – " وای نه .. توروخدا . میشه من نیام ؟ دیشب سه خوابیدم . " - " سه ؟ خب می خواستی زودتر بخوابی . بلند شو لباستو بپوش . " این را که می شنوم کفری می شوم : " حتما همون کت شلوار مزخرفی که گذاشتی بیرونو میگی . " چیزی نمی گوید . فقط سعی می کند پتو را از رویم یواش یواش بکشد که خواب از سرم بپرد . اما من زرنگ تر از این حرف ها هستم . پتو را یک دور پیچیدم دور خودم که نتواند آن را بکشد ! دوست ندارم ناراحتش کنم ، ولی خب دوست دارم آن طوری که دلم می خواهد لباس بپوشم . از روی ناچاری از روی تخت بلند می شوم و می روم دستشویی . می گوید : " بدو ، بابا پایین منتظره . " از دستشویی بیرون می آیم و می روم توی اتاق . همانجا جلوی تخت ایستاده و به کت و شلواری که به جالباسی آویزان کرده اشاره می کند و می گوید : " ایناهاش . " به یاد رونالدینیو که یک طرف را نگاه می کرد و به یک طرف دیگر پاس می داد ، به کمدی که شلوار جین و تی شرتم داخلش است نگاه می کنم و به سمتش می روم ، اما با یک چرخش غافلگیر کننده بدون نگاه کردن به جالباسی به سمت جالباسی دستم را دراز می کنم و صدای افتادن یک چیزی به گوش می رسد . مادرم را نگاه می کنم . " اه ! چیکار داری می کنی ؟ شلوارمو اتو کرده بودم انداختیش . " این را می گوید و به سمت جالباسی می آید و شلوارش را دوباره آویزان می کند و کت و شلوار مرا بر می دارد و به دستم می دهد . خیلی ناراحتم چون ایده ی بسیار جذابی داشتم ، فقط در اجرا – به قول فراستی – در نیامد !
مادرم که داشت از اتاق می رفت بیرون خیلی آرام ، اما طوری که من بشنوم گفت : " من موندم تو چه جوری می خواستی بری شهرستان ! "