که اینطور

شاید شد و طولانی تر نوشتم. شاید کلمات خودش اومد. نمیدونم. فقط دارم از یه احتمال حرف می زنم.

که اینطور

شاید شد و طولانی تر نوشتم. شاید کلمات خودش اومد. نمیدونم. فقط دارم از یه احتمال حرف می زنم.

آخرین مطالب
  • ۹۸/۱۰/۱۴
    سر
  • ۹۸/۰۹/۰۲
    ذر

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۰ ثبت شده است

۲۲
اسفند

" بلند شو . " خیلی خوابم می آید . اصلا حال مجلس ختم عمه ی بابایم را ندارم . – " وای نه .. توروخدا . میشه من نیام ؟ دیشب سه خوابیدم . "  - " سه ؟ خب می خواستی زودتر بخوابی . بلند شو لباستو بپوش . " این را که می شنوم کفری می شوم : " حتما همون کت شلوار مزخرفی که گذاشتی بیرونو میگی . " چیزی نمی گوید . فقط سعی می کند پتو را از رویم یواش یواش بکشد که خواب از سرم بپرد . اما من زرنگ تر از این حرف ها هستم . پتو را یک دور پیچیدم دور خودم که نتواند آن را بکشد ! دوست ندارم ناراحتش کنم ، ولی خب دوست دارم آن طوری که دلم می خواهد لباس بپوشم . از روی ناچاری از روی تخت بلند می شوم و می روم دستشویی . می گوید : " بدو ، بابا پایین منتظره . " از دستشویی بیرون می آیم و می روم توی اتاق . همانجا جلوی تخت ایستاده و به کت و شلواری که به جالباسی آویزان کرده اشاره می کند و می گوید : " ایناهاش . " به یاد رونالدینیو که یک طرف را نگاه می کرد و به یک طرف دیگر پاس می داد ، به کمدی که شلوار جین و تی شرتم داخلش است نگاه می کنم و به سمتش می روم ، اما با یک چرخش غافلگیر کننده بدون نگاه کردن به جالباسی به سمت جالباسی دستم را دراز می کنم و صدای افتادن یک چیزی به گوش می رسد . مادرم را نگاه می کنم . " اه ! چیکار داری می کنی ؟ شلوارمو اتو کرده بودم انداختیش . " این را می گوید و به سمت جالباسی می آید و شلوارش را دوباره آویزان می کند و کت و شلوار مرا بر می دارد و به دستم می دهد . خیلی ناراحتم چون ایده ی بسیار جذابی داشتم ، فقط در اجرا – به قول فراستی – در نیامد !

مادرم که داشت از اتاق می رفت بیرون خیلی آرام ، اما طوری که من بشنوم گفت : " من موندم تو چه جوری می خواستی بری شهرستان ! "

۱۴
اسفند
زن جوان گفت : " مادر ، بهتره گفت و گو رو درز بگیریم ، سیمور هر لحظه ممکنه سر برسه . "  - " مگه کجاست ؟ "   - " کنار دریا . "    - " کنار دریا ؟ اون هم تنها ؟ کنار دریا رفتارش عادیه ؟ "    زن جوان گفت : " مادر ، طوری حرف می زنین که انگار دیوونه ی زنجیریه ... "    - " میوریل ، من چنین حرفی نزدم . "   - " خوب . از حرف هاتون این طور بر می آد . می خواهم بگم که کارش اینه که اونجا دراز می کشه . روپوش حمامشو هم در نمی آره . "   - " روپوش حمامشو در نمی آره ؟ آخه چرا ؟ "   - " نمی دونم . حدس می زنم برای اینکه رنگش خیلی پریده . "   - " خدا مرگم بده . به آفتاب احتیاج داره . نمی شه مجبورش کنی ؟ "  زن جوان گفت : " شما که سیمورو می شناسین . "  و باز پایش را روی پا انداخت .  " می گه ، دلش نمی خواد یه مشت آدم ابله خالکوبی هاشو نگاه کنن . "   - " اون که خالی نکوبیده ! توی ارتش خالکوبی کرده ؟ "  زن جوان گفت : " نه ، مامان . نه ، عزیزم . "  و از جا بلند شد .  " گوش کنین ، فردا به تون تلفن می کنم ، احتمالا . "


بخشی از داستان " یک روز خوش برای موزماهی " از مجموعه داستان " دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم "

نویسنده : جی . دی . سلینجر / مترجم : احمد گلشیری

۰۵
اسفند
تازگی ها ، وقتی می خواهم بفهمم کسی را دوست دارم یا نه ، به نبودنش فکر می کنم تا ببینم اگر نباشد من ...

باور نمی کنید که تا حالا چند نفر را زنده به گور کرده ام !