بالاخره یک روزی باید آن قدر بزرگ شوم که بتوانم به کارهای گذشته ام بخندم. باید طوری شوم که مثلا کشیدن لاک غلط گیر روی لباس همکلاسی به نظرم یک شوخی خیلی چیپ بیاید، یا کشیدن سیبل وسط تخته سیاه و نشانه گرفتنش با گچ، یا بلوتوث بازی (راستی کسی می داند چرا بلوتوث را با "ث" می نویسیم؟) با گوشی های تازه بلوتوث دار شده ی سه چهار سال پیش زیر میز سر کلاس، یا حتی سنتی ترین و کلیشه ای ترین و تلویزیونی ترین شوخی های مدرسه ای مثل پونز گذاشتن روی صندلی معلم یا کشیدن کاریکاتورش روی تخته سیاه و... چه فرقی می کند؟ مهم این است که برای زندگی کردن به صورت روتین و عادی باید آن قدری بزرگ شوم که همه ی خاطرات شیرین گذشته به نظرم مسخره بیاید. جای نگرانی هم وجود ندارد. مشکلات سطح پایین زندگی روزمره طوری این کار را بدون درد و خونریزی با آدم می کند که اصلا متوجه نشود.