که اینطور

شاید شد و طولانی تر نوشتم. شاید کلمات خودش اومد. نمیدونم. فقط دارم از یه احتمال حرف می زنم.

که اینطور

شاید شد و طولانی تر نوشتم. شاید کلمات خودش اومد. نمیدونم. فقط دارم از یه احتمال حرف می زنم.

آخرین مطالب
  • ۹۸/۱۰/۱۴
    سر
  • ۹۸/۰۹/۰۲
    ذر
۰۷
آبان

چراغ خونه شو خاموش کردن

علی چیزی نگفت گوشه نشین شد

ازش چشم و چراغشو گرفتن

علی تنهاترین مرد زمین شد

«روزبه»

۰۵
آبان
یه جای خالی تو وجودمه که معلوم نیست کِی و چه جوری قراره پر شه. راستشو بخواین اصلا معلوم نیست که حتما پر شه. عصرا که از پشت میز به آسمون طوسی تهران نگاه می کنم و برج میلاد جلو چشم هامه، وقتی فکر می کنم تو این هوا داره نفس می کشه، همون هوایی که من دارم نفس می کشم، اون موقعس که اون حفره هه خودشو بهم نشون میده و دلم به درد میاد. کارو برای چند دقیقه تعطیل می کنم. می شینم بی حرکت. همین طور که دارم به تهران نگاه می کنم هندزفری رو می کنم تو گوشم و یه چیزی گوش میدم. اگه چشمامو ببندم اشکم می ریزه ولی من نمیخوام جلوی همکارام گریه کنم؛ پس چشمامو باز نگه می دارم و بازم همین جوری به تهران خیره میشم. تهرانی که اون داره توش نفس می کشه. توش راه میره. کسی چه می دونه. شاید اونم یه حفره بزرگ تو وجودش داشته باشه، شاید من تو تجربه کردن این حس غم انگیز تنها نباشم.
۱۸
مهر

تجربه خوبی که از شب قدر و خوندن کتاب «مجلس ضربت زدن» داشتم رو ادامه دادم و الان دارم فیلمنامه «روز واقعه» رو می خونم و برنامه بعدیم هم «آفتاب در حجاب»ه. خوب بود اگه حال و حوصله خودن کتاب های غیر داستانی رو داشتم و حماسه حسینی یا کتاب جعفر شهیدی رو می خوندم، ولی ای آقا، کی حالشو داره و این حرفا. هر  چند بر این باورم که کتاب اگه کتاب باشه، بدون داستانم آدمو می کشه، نمونه اش نفحات نفت و نشت نشا از امیرخانی که جذاب نوشته شدن و سه سوته تموم میشن. 

۰۶
مهر

خیلی خوشحال و خندان دارم روزها رو میگذرونم. البته خیلی عاقلانه نیست این وضعیت :) یعنی قاعدتا نباید اینجوری باشه، ولی حالم خوبه

۰۲
مهر

از بهترین کارایی که می کنم برنامه ریزی برای هر چیز غیر قابل برنامه ریزی ایه. آخریش نوشتن آخرین اس ام اس توی تقویم باد صبا بود تا بدونم بهترین زمان برای دادن اس ام اس بعدی کی هست. اما خب مشکل اینه که برنامه ریزی هام معمولا فقط برای همین چیزای مسخره اس، برنامه ریزی کلان برای مثلا پولدار شدن یا یاد گرفتن یه زبان یا یه نرم افزار یا... ندارم. 

۱۴
شهریور

تا همین دو سال پیش، هر سال ماه رمضون که می شد تو دلم یه اتفاقاتی می افتاد. به این شکل که دلهره ی عجیبی داشتم و همش منتظر یه خبر یا یه نشونه بودم. نمی دونستم چه مرگمه ولی خب اینکه تو دلم یه هیجانی بود دوست داشتم. اینکه چرا توی ماه رمضون اتفاق می افتاد واقعا عجیب بود و هیچ توضیحی براش نداشتم. همه اینا رو گفتم که بگم الان دو سه روزه که اون جوری شدم باز. یعنی دلم میخواد به جای اینکه کار کنم بشینم یه گوشه و گریه کنم و منتظر باشم که یه اتفاقی بیفته. 

۰۶
شهریور
برداشت خودم از خودم اینه که آدم خوش خنده ای هستم و بیشتر آدما منو به خنده های بلند و از ته دلم میشناسن. خودمم خندیدن رو به شدت دوست دارم، ولی خب مسئله اینه که آدمای خوش خنده هم گاهی وقتا غمگین میشن. خوش خنده ها هم شعور دارن، احساساتشون جریحه دار میشه، شکست می خورن و دچار روزمرگی میشن. خوش خنده ها تو بدترین و غمگین ترین شرایطشون هم وقتی اتفاق خنده داری میفته بلند بلند می خندن، چون به نظرشون اشکالی نداره اگه آدم حال و هواشو با خندیدن عوض کنه، ولی معنیش این نیست که تو دلشون هم بخندن. بعضی وقتا غمگین تر از هر آدم افسرده ای میشم و به این فکر می کنم که کاش مثل چند سال پیشا افسردگیمو نشون می دادم و می رفتم تو قیافه.
۳۰
مرداد

بعدها چی داریم بگیم؟ میگیم تو ایران زندگی می کردیم باباجون، تحریم بودیم من نتونستم پیشرفت کنم؟ میگیم اینکه خیلی از بچه های کلاستون چیزایی دارن که تو نداری، به خاطر اینه که من شرافتمندانه زندگی کردم و نخواستم به هر قیمتی پولدار بشم؟ چی بهش میگیم وقتی بهمون زل می زنه و میگه چرا وقتی پول نداشتی منو به دنیا اوردی تا اینجوری زندگی کنم؟ اگه بچه های ما از بچه های الانم ترسناک تر باشن چه جوری میخوایم بهشون محدودیت ها رو بفهمونیم و بگیم باید برای بهتر زندگی کردن جنگید و هیچی همین جوری به دست نمیاد؟

۲۵
مرداد
یه موقعی فکر می کردم تنهایی زندگی کردن خیلی جذابه، ولی جدیدا وقتی بعد از ظهرا از سر کار میرم خونه و می شینم با مامانم حرف می زنم، حالم خیلی خوب میشه. فکر می کنم اگه آدم بره خونه و کسی منتظرش نباشه، اصلا واسه چی باید بره خونه؟
۲۴
مرداد
نگاه جنسی ندارم هیچ وقت، ولی بین مصاحبه شونده ها معمولا اینجوریه که خانوما زیاد حرف می زنن و هر چیز بی اهمیتی رو بیش از حد صبر آدم توضیح میدن. این اخیرا یه خانم محترمی برای یه مصاحبه 1000 کلمه ای که می خواستم، 50 دقیقه مدام حرف زد و آخر به زور دهنشو بستم. نمیدونم چرا، ولی انگار لذت می برن از حرف زدن. من خودم فقط وقتایی از حرف زدن لذت می برم که از صدای خودم خوشم میاد یا حرفی که می زنم رو خیلی دوست دارم.