که اینطور

شاید شد و طولانی تر نوشتم. شاید کلمات خودش اومد. نمیدونم. فقط دارم از یه احتمال حرف می زنم.

که اینطور

شاید شد و طولانی تر نوشتم. شاید کلمات خودش اومد. نمیدونم. فقط دارم از یه احتمال حرف می زنم.

آخرین مطالب
  • ۹۸/۱۰/۱۴
    سر
  • ۹۸/۰۹/۰۲
    ذر
۱۲
مرداد

از هفت اردیبهشت اومدم اینجا و از همون روز اول شک داشتم که کاری که دارم می کنم درسته یا غلط. بیشتر از سه ماهه که به راهی که دارم میرم مطمئن نیستم و همش دارم فکر می کنم بیام بیرون یا بمونم. خدا رو شکر می کنم که تو همه مسائل زندگی اینجوری عمل نمی کنم و گر نه فاتحه ام خونده بود. 

۲۱
تیر

وبلاگی با این آدرس پیدا نشدممکن است آدرس وبلاگ را اشتباه وارد کرده باشید و یا وبلاگ حذف شده باشدBlog not found

گذشته اش رو پاک کرده بود و داشت می رفت. به قول نامجو و چیزی غمین تر از این نیستچه می فهمه بلاگفا که نه آقاجان، من اشتباه وارد نکردم. یه عمری میومدم به همین آدرس چند خط می خوندم و حال می کردم، اشتباه وارد نکردم، آدما عوض شدن، گذشته بی خاصیت شده. همه دنبال آینده ان

۰۸
تیر
تو اون احیای یه نفره بیشتر از اینکه به خودم فکر کنم، به مردمی فکر کردم که یه روزی چقدر امید داشتن به تحقق عدل علوی در انقلاب پابرهنگان. به همه امیدهای ناامیدشده ای فکر کردم که پیش خودشون تصور می کردن قراره سطح زندگی مسئولان و مردم به هم نزدیک بشه و اختلاف طبقاتی ریشه کن. اما چند روز قبل از اینکه یه بهانه تاریخی به وجود بیاد که مردم به عدل علوی فکر کنن، فیش های حقوقی نجومی رو شد و بعد تکذیب و تایید و کوفت و زهرمار. 
تو اون احیای یه نفره بیشتر از اینکه به خودم فکر کنم، داشتم به خودمون، به مردم ایران فکر می کردم که چطور ظلم رو می بینیم و خفه خون می گیریم، چطور جایی که باید فریاد بزنیم و از عدالت بگیم، دهنمونو می بندیم و منافعمون رو ترجیح میدیم. به نظرم ما اهل کوفه نیستیم، اهل تهران هستیم و چند درجه بیخیال تر و سیب زمینی تر. 
۰۶
تیر
موقع مراسم احیای شب نوزدهم داشتم فکر می کردم که من چرا باید اینجا باشم. مسجد پر آدم بود و مطمئنا همه داشتن حال می کردن، حتی اون عقبیا. ولی خب مسئله اینجا بود که چیزی بهم اضافه نمی شد. دلم می خواست یه جور بهتری این شب رو بگذرونم، پای حرفای مهمتری بشینم و چیزای مهمتری هم بخوام. ولی خب نشد. مثل همیشه فقط گوش کردم و گوش کردم و وقتی ساعت نزدیک 2 شد مطمئن شدم که امشب هم قرار نیست اتفاق خاصی برام بیفته و باز به این باور رسیدم که فقط خودمم که میتونم یه کاری برای خودم بکنم. هزار تا آخوند و روضه خون جمع بشن نمیتونن اثری که خودم میتونم رو خودم بذارم، روی من بذارن. باید از خودم میگذشتم، تحول باید از خودم شروع می شد، از تو به بیرون. از جایی که مرکز افکار و احساساتمه به اعمال و رفتارم. جز این راهی نبود، پس تصمیم گرفتم بمونم خونه. امشب می مونم خونه و فکر می کنم اگه سال بعدم چه جوری رقم بخوره حالم بهتره. دارم می نویسم اینجا که بعدا نتونم بزنم زیرش، نگم امشب فرق داره، بلند شم برم مسجد که حالم بهتر شه. امشب مثل هیچ شبی تو هیچ سالی از عمرم نیست، چون قراره یه جور دیگه رقم بخوره، یه جوری که هیچ وقت تو این چند سال رقم نخورده.
۲۹
خرداد
از سر کار گزارش می کنم: اینجا در طبقه یازدهم یک ساختمان دوازده طبقه در حالی که دارم به منظره آلوده ی تهران نگاه می کنم، دارم تلف می شوم. شماره ی سه رقمی ای برای نجات استعدادها هست؟ مرکز فوریت های استعدادسوزی نداریم؟ خودفروشی جرم نیست؟ گذشتن از ایده آل ها برای رسیدن به ثبات شغلی احمقانه نیست؟
۲۶
خرداد
حال عجیب غریب دم اذون مغربش خوبه، تخم مرغ عسلی و زولبیا بامیه و حلیم و آش رشته اش خوبه، اینکه سعی کنم با آدما مهربون تر باشم و از ته دل اهمیتشو کمتر از روزه گرفتن ندونم خوبه، بدیش اینه که بعد از تموم شدنش همونی میشیم که تا قبلش بودیم. به قول قیصر دو روز که آفتاب بیفته سر دیفال یادمون میره ماه رمضون چی بود و چه قولایی داده بودیم و چه قرآنایی رو سرمون گذاشته بودیم. چه التماسایی که سال بهتری برامون بنویسن و الان دستی دستی خودمون داریم خرابش می کنیم. 
مث سخنرانای مذهبی شدم. ایشالا اونا مث من انقد بی عمل نباشن. 
۲۱
فروردين

می گفت به خاطر صدای کمانچه ای که تو یه آهنگ گوش کردم و ازش خوشم اومد، رفتم کمانچه زدن یاد گرفتم. بعدش فهمیدم اون صدایی که من دوست داشتم اصلا صدای کمانچه نبوده، ویولن سل بوده. به همین راحتی اشتباهی میریم و اشتباهی انتخاب می کنیم. اونقد اشتباهی کمانچه زدن رو ادامه میدیم که دیگه وقت نمیشه ویولن سل یاد بگیریم.

۱۶
فروردين

وقتی تو خونه کار می کنم، هی بازیگوشی می کنم که گند می زنم به راندمان کار. کاری که باید تو دو سه ساعت کلا تموم بشه، از ده یازده صبح تا شیش و هفت عصر کش پیدا می کنه. الکی. همین که الان دارم اینا رو اینجا می نویسم هم خودش عقب افتادن کاره.

۱۴
فروردين
سهم ما اینه شاید زیاد و کم
یک سبد لبخند یه لحظه غم

----
یکی داره پولاشو رو هم می ذاره
یکی داره بدهی هاشو میشماره
یکی شبا خوابای رنگی می بینه
سرشو که روی بالش می ذاره
سهم این یکی کابوسه، صابخونه بدهی اجاره

----
فقیر و پولدار هر دلی واسه خودش هزار تا غصه داره
همسفر هستیم با هم تو این مسیر
مثل بارون شو تو این کویر
-----
وقتی نامجو مثل آدمیزاد می خوند و هوس نکرده بود مسخره بازی دربیاره و وقتی عطاران تو تلویزیون بود و خوشحال بودیم. وقتی سریالای عید یه چیزی تو چنته داشتن.
۲۳
اسفند
می میریم و می خونیم
سر ساقی سلامت