که اینطور

شاید شد و طولانی تر نوشتم. شاید کلمات خودش اومد. نمیدونم. فقط دارم از یه احتمال حرف می زنم.

که اینطور

شاید شد و طولانی تر نوشتم. شاید کلمات خودش اومد. نمیدونم. فقط دارم از یه احتمال حرف می زنم.

آخرین مطالب
  • ۹۸/۱۰/۱۴
    سر
  • ۹۸/۰۹/۰۲
    ذر
۱۹
اسفند

هلو فرام د آدر ساید

۱۲
اسفند

اون موقع که افسرده بودم، یه دفتر داشتم که توش هر شب ناله می کردم. بدون استثنا. یه پسر شونزده هیفده ساله بودم، ولی خب این کارم بیشتر شبیه دخترهای این سنی بود. چند روز پیش از تو کشو درش آوردم، یه نگاهی بهش کردم و از خودم شرمنده شدم. این جسارت رو نداشتم که سفت پاش وایسم و بگم اقتضای سنم بوده.

برش داشتم، از چند جا پاره اش کردم. چند دقیقه بعد بالای سطل آشغال بزرگ سر کوچه وایساده بودم و داشتم بهش نگاه می کردم. وسط چند تا قوطی خالی شیر کاکائو و چند تا نایلون مشکی گره زده. این تنها زباله ی کاغذی اون سطل بود و به همین دلیل بین اونا غریب به نظرم رسید. اون موقع بهش فکر نکردم، ولی الان فکر می کنم کاش چند سال دیگه اونقد بزرگ شده باشم که اقتضائات 24 سالگیمو درک کنم، اونقد که این وبلاگ رو پاک نکنم مثلا. 

۱۱
اسفند
کاملا با خانواده کنار اومدم که رابطه مون چه جوری باشه. ولی بازم وقتی یه آهنگ ناهنجار می ذارم که گوش بدم، نگرانم که مامانم یا بابام بیام بشنون. مطمئنا اگه بشنون کاری نمی کنن و قضاوت بدی هم در موردم انجام نمیدن، ولی انگار عادت شده. دیگه وای به حال اونی که پدر مادرش واقعا مچشو می گیرن.
۰۱
اسفند

که چی؟ می تونستی بچه مایه باشی و خسته نشی و پول داشته باشی، میتونستی بیشتر صبر کنی که کمتر کار کنی و بیشتر پول در بیاری. تو که استاد صبر کردنی، تو که اینجوری نبودی که هول بزنی. تو که یه موقعی ازدواج به نظرت احمقانه میومد، حالا چی شده؟ چرا عجله داری که زندگی دست و پا کنی؟ مگه چی میشه دو سال دیرتر بشه؟ هیچی نمیشه، هیچ گهی قرار نیست بخوری. هیچ اهمیتی نداره که فاصله سنیت با بچه ات سی و دو سال باشه یا سی و پنج سال. به هر حال اون راه خودشو میره و تو هم زندگی خودتو داری. قرار نیست مث بابا مامان سنتی ها باشی که؟ قرار نیست عقده های نافرجامتو به بچه ات تحمیل کنی؟ قرار نیست اگه نتونستی به یه جایی برسی، بچه ات مث سگ بدوئه که جبران کنه. نه، قرار نیست. الان که قرار نیست، مگر اینکه چیزی عوض بشه. مگر اینکه مث همون آدمای مزخرف بشی که هر روز می بینی. با یه شناسنامه تو دستشون یا با یه فلش میان پیشت و میگن آقا فاکتور هم بده. میخوان چیکار؟ معلومه که میخوان چیکار، میخوان بکَنن. از پایگاه بسیج و مدرسه و مسجد و اینا، پلات می زنن دو در یک، واسه چاپلوسی. واسه اینکه بگن پایگاه ما خیلی فعاله و ما داریم فرهنگسازی می کنیم. گه خوردی که داری فرهنگسازی می کنی. کی ازت خواسته فرهنگ بسازی؟ مدرکت چیه؟ در ازای بودجه ای که در اختیارت قرار میدن، به کجا جواب پس میدی حیوون؟ نه. قرار نیست اینجوری بشی. تو قراره حسابت فرق داشته باشه، قراره تو کارت خوب باشی و شریف. شرافت چیزیه که باید براش سر داد.

۲۸
بهمن

در مورد کار قبلی ای که قرار بود برم می گفتم خودفروشی، ولی این یکی به این شوری هم نیست. وضع بهتره یه کم

۲۳
بهمن
همین روزا دارم زندگیمو عوض می کنم. با یه اقدام انقلابی دیگه که از من اصلا بعید نیست و بعدها معلوم میشه جسورانه بوده یا احمقانه.
۳۰
دی

می خواستم تو اینستا بنویسم کسی که تو کوچه باریک هشتاد تا سرعت میره قطعا گوساله اس، بعد یادم افتاد یکی از همکارا چند روز پیش سر ناهار داشت از تجربه شخصیش در این مورد با آب و تاب حرف می زد.

گاهی وقتا نگیم. نمی میریم به خدا 

۲۱
دی

دارم زدبازی گوش میدم باز. وقتی بیخیالم بهترین انتخابه.

۱۲
دی

دنبال تاییدم همش. دلم میخواد یه کسایی که قبولشون دارم بگن داری راه درستی رو میری. حتی خوشحال میشم اگه نصیحتم کنن و بهم راهنمایی های پدرانه/مادرانه بدن.

۰۴
دی
موقع مصاحبه و گزارش، از کسایی که واسم تکلیف تعیین می کنن بدم میاد. مثلا میگن اینو حتما بنویس، یا دلم میخواد این تیترو بزنی! بفرماااااا! بیا جای من بنویس دیگه. یکی از جذاب ترین بخش ها همین تیتر زدنه، اون وقت چرا من باید سفارش تو رو قبول کنم؟ مگه چه سوادی در زمینه ارتباطات داری؟ تو این مملکت آفتابه رو گرفتیم به تخصص گرایی رفته پی کارش.
یه چیز دیگه که بدم میاد، آدمای حراف هستن. کلا که از اینجور آدما بدم میاد، ولی وقتی طرف هی توضیح واضحات میده و آدم باید کمین کنه که بپره تو حرفش تا سوال بعدی رو بپرسه، اعصابم خرد میشه. میخوام دستمو بذارم رو دهنش سوالمو بپرسم. متاسفانه زیادی مودبم و هیچ وقت نشده که این کارو بکنم. شاید قبل از بازنشستگی این کارو کردم. نمیدونم.