که اینطور

شاید شد و طولانی تر نوشتم. شاید کلمات خودش اومد. نمیدونم. فقط دارم از یه احتمال حرف می زنم.

که اینطور

شاید شد و طولانی تر نوشتم. شاید کلمات خودش اومد. نمیدونم. فقط دارم از یه احتمال حرف می زنم.

آخرین مطالب
  • ۹۸/۱۰/۱۴
    سر
  • ۹۸/۰۹/۰۲
    ذر
۲۶
اسفند
بین مرگای اخیر از مرگ افشین یداللهی واقعا غمگین شدم. به نظرم آدمای کمی داریم توی ترانه سرایی که سرشون به تنشون بیارزه و اینکه یکی از این آدما تو 48 سالگی از دنیا بره ضربه بزرگیه. 
ترانه نوشتن از کاراییه که بدون اینکه توش کوچک ترین تخصصی داشته باشم و یا حدس بزنم توش استعدادی دارم، عاشقانه دوسش دارم. اینکه یه شعری می نویسی و اونو با یه صدای خوب به گوش مردم می رسونی، باید لذت عجیب غریبی داشته باشه. به خاطر همین علاقه به ترانه سرایی هم هست که ترانه سراهای خوب برام قابل احترامن و خب دروغ چرا، بهشون حسودیم میشه. اینکه مثل افشین یداللهی کارنامه خوبی داشته باشی و پایان تراژیکت به محبوبیتت کمک بیشتری بکنه که دیگه نور علی نوره. 
۱۳
اسفند
شب جمعه ها معمولا به این فکر می کنم که چرا تو این خراب شده لحظه های شاد و خوشحال اینقد کمه. به زنم فکر می کنم که قاعدتا بعد از جماع کلاسیک شب جمعه ها خسته کنارم خوابیده و بعدش سریع به این فکر می کنم که خوب نیست آدم همه ی فکراشو تو وبلاگش با بقیه به اشتراک بذاره. ولی از اونجایی که از اول تصمیم گرفتم اینجا چیزی رو پاک نکنم، سطرهای قبلی رو هم پاک نمی کنم.
۱۱
اسفند

از ساعت 11 صبح امروز که رفتم نمازخونه سازمان ختم یکی از همکارای جوونمرگ شده مون، داشتم فکر می کردم برای شهادت حضرت زهرا چیکار میتونم بکنم. دوست داشتم نقش خودمو بدونم و درست و به اندازه از عهده اش بر بیام. متاسفانه به جایی نرسیدم. گذشت و گذشت تا اینکه ساعت هفت شب تو اتوبوس داشتم می رفتم مترو که به خودم اومدم دیدم دارم آهنگ دامبولی گوش میدم. یادم نبود که وارد شب شهادت شدیم. هندزفری رو در آوردم و این تنها اقدام من برای شب شهادت بود. اقدامی از جنس کاری نکردن و انفعال که مطمئنا بهش افتخار نمی کنم. خیلی بده که تنها نقشت این باشه که هیچ کاری نکنی. مثل اینه که بهت بگن تو فقط کاری نکن که نرینی تو همه چی، لازم نکرده کاری بکنی. خلاصه که یه همچین اوضاعی.

۲۹
بهمن

جمعه غمگین. جمعه کشدار زجرآور. بدیش اینه که مثل بقیه نیست. دلتنگی غروب جمعه بقیه یه چیز مشترکه که چند میلیون نفر شبیهشو دارن، ولی بدبختی اینکه من دارم به یه دلیل مشخص میاد سراغم و جمعه مو به گه می کشه. 

۲۴
بهمن

رژیم آفریقایی
خسته‌تر از آن هستم که ناهار درست کنم، مخصوصاً که از اول این هفته دوباره رژیمی شروع کرده‌ام که نمی‌دانم مال کدام کشور آفریقایی است و به جز روزی پنج موز و پنج لیوان شیر نباید چیز دیگری بخورم. وقتی سعید هست، با غذا بازی‌بازی می‌کنم که از دستم کفری نشود. اگر برای خودم غذا نکشم غر می‌زند که «تو بیست ساله داری رژیم می‌گیری. تموم نمیشه این رژیم کوفتیت؟»، اما فقط کافی است که بشقاب جلویم پر باشد، دیگر کاری ندارد که می‌خورم یا نه، کار خودش را می‌کند. خیلی‌ها دوره‌ام می‌کنند که خودت را مسخره کرده‌ای و لاغربشو نیستی، اما رژیم آفریقایی فرق دارد. خوشبین هستم. به نظرم مشکل رژیم‌های قبلی این بود که آدم را با وسوسه غذا رو به رو می‌کرد؛ «همه چی بخور کم بخور»، اما اگر بخواهم کم بخورم اصلاً چرا بخورم؟ اگر زرشک‌پلو را با مرغ سرخ شده دلربایش کلاً ملاقات نکنم بهتر نیست تا اینکه بخواهم پنج تا قاشق بخورم و بعداً مدام به این فکر کنم که کاش کالری قاشق‌های بعدی را به جان می‌خریدم؟ به خصوص که سعید می‌گوید –لااقل ادعایش این است- که «عزیزم من تو رو همین جوری دوست دارم. مهم نیست که اضافه وزن داشته باشی.» نه اینکه دروغ بگوید، ولی ساختار «من تو رو دوست دارم+مهم نیست که...» دیگر بیش از حد مستعمل شده. «من تو رو دوست دارم، مهم نیست که چاقی»، «من تو رو دوست دارم، مهم نیست که زشتی»، «من تو رو دوست دارم، مهم نیست که برام دامن چین‌چین نمی‌پوشی»، «من تو رو دوست دارم، مهم نیست که نمیتونی برام بچه‌های بور چشم رنگی بیاری»... پس چرا من را دوست دارد؟ اگر قرار باشد پیری‌مان را در تنهایی بگذرانیم، بدون هیچ نوه‌ای، بدون هیچ آدم شلوغ و بامزه‌ای، بدون حتی یک سفره درست و حسابی که آدم‌ها بالایش را به هم تعارف کنند و از هم پارچ دوغ و سبد سبزی خوردن را بخواهند، چرا سعید باید دوستم داشته باشد؟ «بچه میخوایم چیکار؟ چه فرقی داره با سگ و گربه؟ همش دردسر و بدبختیه» سگ؟ حتماً باید برای این یکی هم عذاب وجدان داشته باشم که اجازه نمی‌دهم سگ بخرد، بدبختی دو تا شد. من همیشه به سعید می‌گویم سگ نخر. می‌گویم هر بلایی می‌خواهی سر من بیاور، اما مرا با یک سگ پشمالو یا قدبلند یا هر کوفت دیگری تنها نگذار. حتی یک بار گفتم حاضرم زن بگیری که برایت بچه بیاورد، اما سگ نه. به خنده و شوخی برگزار کرد. «عزیزم دیوونه شدی. انقد نشستی تو این خونه با خودت حرف زدی که دچار توهم شدی. من زن بگیرم که برام بچه بیاره؟ یه نگاه به دور و برت بنداز. چرا نمیتونی مثل زن‌های متمدن و امروزی فکر کنی؟» متمدن و امروزی‌اش را بگیرد. اما کور خوانده که زن امروزی‌اش برایش دامن چین‌چین بپوشد و دو سه تا بچه پس بیندازد. به زن‌های امروزی سلام کنی باید برایشان ۲۰۶ سفید بخری. طبعاً اگر توقع زایمان و بچه آوردن داشته باشی، باید به ماشین خوشگل‌های کره‌ای هم فکر کنی. بد هم نیست، امروز که از سر کار آمد، می‌گویم اگر بچه می‌خواهی دوباره ازدواج کن، با هر کس که می‌خواهی ازدواج کن. موزی را که پوست کنده‌ام، کنار می‌گذارم. بروم ببینم در یخچال چی برای ناهار داریم. وقتی قرار است یک زن بابای هاف هافوی پیر باشم که مدام از خوشگلی جوانی‌اش تعریف می‌کند، در آن کلکسیون زشتی و تعفن دیگر بیست کیلو اضافه وزن خودش را نشان نمی‌دهد، پس گور بابای رژیم آفریقایی و زنده باد زرشک‌پلو.


۰۸
بهمن

امروز یه مصاحبه قدیمی پیاده کردم و دلم برای خبرنگاری تنگ شد. چون مصاحبه هه واقعا خوب در اومد و وقتی داشتم ویرایش نهاییشو انجام می دادم، از خوندن بعضی جاهاش لذت می بردم. به خودم گفتم این بود اون چیزی که می خواستم، نه خبرنگاری تو روابط عمومی. 

۰۳
بهمن
اینکه از حال هم خبر نداریم، بزرگترین بحران این روزهاست. بزرگتر از مرگ هاشمی، آتش سوزی پلاسکو یا هر چیز دیگه. که البته این به کوچیک بودن دنیای من بر می گرده، می دونم. ولی چاره چیه؟ فعلا وضع همینه.
۰۲
بهمن

گازدار
چند دستمال کاغذی را پشت سر هم از جعبه می‌کشد بیرون و می‌چیند روی میز آشپزخانه تا خشکش کند. زیر لب فحشی می‌دهد و شلوار و تی‌شرتش را در می‌آورد و در ماشین می‌اندازد. همین طور که دهانش نیمه‌باز و نیمی از زبانش بیرون است، با دکمه‌های روی لباسشویی ور می‌رود تا بالاخره موفق می‌شود روشنش کند. قبلاً دیده بود مادرش بعد از چند دقیقه در محفظه بالایی ماشین پودر می‌ریزد، اما هر چقدر فکر می‌کند نمی‌فهمد پودر را باید دقیقاً در کدام قسمت از محفظه بریزد، پس آن را به طور مساوی بین شیارهای محفظه تقسیم می‌کند. با نگاهش رد پودر را دنبال می‌کند تا بتواند حدس بزند به کجا می‌رسد. همزمان لباس‌های داخل ماشین را هم زیر نظر دارد تا کف کردنش را ببیند. وقتی خیالش از شسته شدن لباس‌های خیس و کثیفش راحت می‌شود، دوباره می‌رود سراغ نوشابه‌های شیشه‌ای یخچال و یکی دیگر برای خودش باز می‌کند. این بار هم انگشت شستش را می‌گذارد روی دهانه شیشه نوشابه و محکم فشار می‌دهد. این را از سال‌ها پیش یادش مانده، از وقتی که عماد برای اولین بار این کار را جلوی مغازه کریم آقا انجام داده بود و با هم خندیده بودند و کریم آقا فحش کششان کرده بود که گند زدید به شیشه مغازه‌ام. تکان محکمی به شیشه نوشابه می‌دهد و به محض اینکه انگشتش را بر می‌دارد، دهانش را تا جای ممکن باز می‌کند و شیشه را می‌گیرد سمتش تا نوشابه را با فشار بخورد، همه چیز آن طور که می‌خواست پیش نمی‌رود و چند میلی‌لیتر از نوشابه مشکی‌ها تصمیم می‌گیرند خودشان را به سقف آشپزخانه بکوبند. نگاهی به بالا می‌کند که در سقف سفید لکه‌های بزرگ قهوه‌ای رنگی ایجاد شده و او را یاد نقشه جهان می‌اندازد. روی نردبان می‌ایستد و یک مشت دستمال کاغذی را محکم به سقف می‌کشد، سقف خوب پاک نمی‌شود و خرده دستمال‌ها را هم سفت می‌چسبد. پله‌های نردبان را دانه‌دانه پایین می‌آید و می‌رود سراغ کمدش که لباس بپوشد و برود بیرون دنبال مادرش، تا به حال سابقه نداشته صبح از خواب بیدار شود و مادرش صبحانه‌اش را آماده نکرده باشد.
****
کافه رستورانی نبش یک کوچه بن‌بست، جای دنجی است که با مرد قرار دارد. شیشه‌های قدی بزرگ و جوانی که دقیقاً سر کوچه ایستاده را می‌بیند. پسر جوان همزمان با خوشامد گفتن به مشتری‌ها، عابرهای پیاده را هم مشتری‌های بالقوه می‌پندارد و برای صبحانه سلف‌سرویس ۲۰ هزار تومانی کافه تبلیغ می‌کند. با خودش فکر می‌کند روزی که شوهرش برای آخرین بار از خانه رفت، برایش صبحانه مفصلی درست کرده بود. در طبقه بالای کافه پشت میز کوچکی مرد روی صندلی لهستانی نشسته و منتظر زن است. مرد که از دیدن زن کمی هیجان‌زده شده و نمی‌داند با دست‌هایش چه کار کند، صندلی را برای زن عقب می‌کشد تا راحت‌تر روی آن بنشیند. کیف زن خودش را روی میز ول می‌کند و زن به خاطر از ریخت افتادن کیفش لحظه‌ای غمگین می‌شود. آذر که به هم ریخته، کمی نگران و با خجالت زیاد حرف زدن را آغاز می‌کند، قبل از اینکه مرد پیشنهاد بدهد به سمت میز صبحانه بروند.
-من قبلاً هم گفته بودم ممکنه نتونم، حرف جدیدی نیست.
+منم نگفتم حرف جدیدیه، فقط میگم وقتی دو نفر همدیگه رو می‌خوان، بقیه مشکلات خود به خود حل میشه. 
آذر به پشتی صندلی تکیه می‌دهد، عینکش را در می‌آورد و روی میز می‌گذارد. فنجان قهوه را بر می‌دارد و جرعه‌ای از آن می‌نوشد و به مرد نگاه می‌کند. خوب می‌داند که با نگاه کردن چیزی درست نمی‌شود، باید حرف بزند.
-چرا اذیتم می‌کنی؟ خودتم می دونی که با وضعیت محسن نمیتونیم با هم ازدواج کنیم. قبلاً فکر می‌کردم میشه، ولی الان هر چقدر بیشتر فکر می‌کنم بیشتر ناامید میشم. 
مرد سرش را جلو می‌آورد و با تن صدای آرام به حرف زدن ادامه می‌دهد. جلوی موهایش کمی ریخته و همین باعث شده قید دور و پشت موهایش را هم بزند. 
+من مشکلی با زندگی با محسن ندارم.
-من مشکل دارم. نمیتونم همش این استرسو داشته باشم که میتونی باهاش ارتباط برقرار کنی یا نه، یا مهم‌تر از اون، محسن میتونه تو رو بپذیره؟
+چرا نپذیره؟ من هر کاری که لازم باشه انجام میدم.
-با وضعیتی که اون داره نمیشه تضمینی داد که رابطه تون خوب باشه.
مرد بشقاب صبحانه را نگاه می‌کند تا نگاه آذر اذیتش نکند. 
+پس اجازه بده خودش تصمیم بگیره. بذار همدیگه رو ببینیم تا معلوم شه میتونیم با هم رفیق بشیم یا نه.
-یه بار دیگه هم اینو گفتی. نمیشه. نمیخوام براش سؤال پیش بیاد که تو کی هستی.
آذر می‌ایستد. کیفش را بر می‌دارد و بدون خداحافظی از کافه بیرون می‌زند. سوار اولین تاکسی می‌شود و خودش را به خانه می‌رساند. در آستانه در آپارتمان محسن را می‌بیند که روی پنجه پایش ایستاده و می‌خواهد قفل کتابی را به حفاظ آهنی بزند.


۱۷
دی

گازدار

چند دستمال کاغذی را پشت سر هم از جعبه می‌کشد بیرون و می‌چیند روی میز آشپزخانه تا خشکش کند. زیر لب فحشی می‌دهد و شلوار و تی‌شرتش را در می‌آورد و در ماشین می‌اندازد. همین طور که دهانش نیمه‌باز و نیمی از زبانش بیرون است، با دکمه‌های روی لباسشویی ور می‌رود تا بالاخره موفق می‌شود روشنش کند. قبلاً دیده بود مادرش بعد از چند دقیقه در محفظه بالایی ماشین پودر می‌ریزد، اما هر چقدر فکر می‌کند نمی‌فهمد پودر را باید دقیقاً در کدام قسمت از محفظه بریزد، پس آن را به طور مساوی بین شیارهای محفظه تقسیم می‌کند. با نگاهش رد پودر را دنبال می‌کند تا بتواند حدس بزند به کجا می‌رسد. همزمان لباس‌های داخل ماشین را هم زیر نظر دارد تا کف کردنش را ببیند. وقتی خیالش از شسته شدن لباس‌های خیس و کثیفش راحت می‌شود، دوباره می‌رود سراغ نوشابه‌های شیشه‌ای یخچال و یکی دیگر برای خودش باز می‌کند. این بار هم انگشت شستش را می‌گذارد روی دهانه شیشه نوشابه و محکم فشار می‌دهد. این را از سال‌ها پیش یادش مانده، از وقتی که عماد برای اولین بار این کار را جلوی مغازه کریم آقا انجام داده بود و با هم خندیده بودند و کریم آقا فحش کششان کرده بود که گند زدید به شیشه مغازه‌ام. تکان محکمی به شیشه نوشابه می‌دهد و به محض اینکه انگشتش را بر می‌دارد، دهانش را تا جای ممکن باز می‌کند و شیشه را می‌گیرد سمتش تا نوشابه را با فشار بخورد، همه چیز آن طور که می‌خواست پیش نمی‌رود و چند میلی‌لیتر از نوشابه مشکی‌ها تصمیم می‌گیرند خودشان را به سقف آشپزخانه بکوبند. نگاهی به بالا می‌کند که در سقف سفید لکه‌های بزرگ قهوه‌ای رنگی ایجاد شده و او را یاد نقشه جهان می‌اندازد. روی نردبان می‌ایستد و یک مشت دستمال کاغذی را محکم به سقف می‌کشد، سقف خوب پاک نمی‌شود و خرده دستمال‌ها را هم سفت می‌چسبد. پله‌های نردبان را دانه‌دانه پایین می‌آید و می‌رود سراغ کمدش که لباس بپوشد و برود بیرون دنبال مادرش، تا به حال سابقه نداشته صبح از خواب بیدار شود و مادرش صبحانه‌اش را آماده نکرده باشد.

****

-من قبلاً هم گفته بودم ممکنه نتونم، حرف جدیدی نیست.

+منم نگفتم حرف جدیدیه، فقط میگم وقتی دو نفر همدیگه رو می‌خوان، بقیه مشکلات خود به خود حل میشه.

آذر به پشتی صندلی تکیه می‌دهد، عینکش را در می‌آورد و روی میز می‌گذارد. فنجان قهوه را بر می‌دارد و جرعه‌ای از آن می‌نوشد و به مردی نگاه می‌کند که رو به رویش نشسته است.

-چرا اذیتم می‌کنی؟ خودتم می دونی که با وضعیت محسن نمیتونیم با هم ازدواج کنیم. قبلاً فکر می‌کردم میشه، ولی الان هر چقدر بیشتر فکر می‌کنم بیشتر ناامید میشم.

مرد سرش را جلو می‌آورد و با تن صدای آرام به حرف زدن ادامه می‌دهد. جلوی موهایش کمی ریخته و همین باعث شده قید دور و پشت موهایش را هم بزند.

+من مشکلی با زندگی با محسن ندارم.

-من مشکل دارم. نمیتونم همش این استرسو داشته باشم که میتونی باهاش ارتباط برقرار کنی یا نه، یا مهم‌تر از اون، محسن میتونه تو رو بپذیره؟

+چرا نپذیره؟ من هر کاری که لازم باشه انجام میدم.

-با وضعیتی که اون داره نمیشه تضمینی داد که رابطه تون خوب باشه.

مرد بشقاب صبحانه را نگاه می‌کند تا نگاه آذر اذیتش نکند.

+پس اجازه بده خودش تصمیم بگیره. بذار همدیگه رو ببینیم تا معلوم شه میتونیم با هم رفیق بشیم یا نه.

-یه بار دیگه هم اینو گفتی. نمیشه. نمیخوام براش سؤال پیش بیاد که تو کی هستی.

آذر می‌ایستد. کیفش را بر می‌دارد و بدون خداحافظی از کافه بیرون می‌زند. به محسن فکر می‌کند که حتماً تا الان از خواب بیدار شده و منتظر صبحانه است. سوار اولین تاکسی می‌شود و خودش را به خانه می‌رساند.

 

۱۲
دی

داستانو نوشتم. شد یه آشغال به تمام معنا. یه داستان سرد که نه تنها به نوشتن امیدوارم نکرد، بلکه مطمئن شدم گور خودمو کندم.