که اینطور

شاید شد و طولانی تر نوشتم. شاید کلمات خودش اومد. نمیدونم. فقط دارم از یه احتمال حرف می زنم.

که اینطور

شاید شد و طولانی تر نوشتم. شاید کلمات خودش اومد. نمیدونم. فقط دارم از یه احتمال حرف می زنم.

آخرین مطالب
  • ۹۸/۱۰/۱۴
    سر
  • ۹۸/۰۹/۰۲
    ذر
۰۴
فروردين

پر از احساس منفی و نگاه بالا به پایینم. پر‌ از "تو یکی دیگه گه نخور" و "کی به تو گفت نظر بدی". تازه به این پی بردم که یکی از لذتام وقتی خونه تنهام اینه که با صدای بلند فحش بدم و به صدای بلند خودم موقع ادای فحش‌های آبدار گوش کنم و عشق کنم.‌ احتمالا اگر از نوروز به روتین برگردم راحت‌تر خواهم بود‌.

۰۶
اسفند

قلبت چون رود بزرگی است که پس از بارانی فراوان طغیان می‌کند. هجوم سیلاب همه تابلوهای راهنما را که زمانی برپا بودند با خود برده است. اما باز باران بر سطح رود شَپ‌شَپ می‌کوبد. هر وقت خبر چنین سیلابی را در روزنامه بخوانی، با خودت می‌گویی: خودش است. این قلب من است.

کافکا در کرانه. هاروکی موراکامی. ترجمه مهدی غبرائی.

۱۹
بهمن

چیزی که این روزها -می‌شود به ۱۰ سال گفت این روزها؟- بخش مهمی از مغزم را اشغال کرده این است: چطور کسانی را دوست می‌داریم، در حالی که با تمام وجود می‌دانیم با آنان آینده‌ای در انتظارمان نخواهد بود؟ با آن عنصر محرک کار دارم، همان که کاری با تو می‌کند که به خودت بگویی غرور چیز مهمی نیست، عزت نفس مهملی است که روانشناسان برای کاسبی از خودشان در آورده‌اند، توهین یک مقوله نسبی است، بی‌محلی می‌تواند از سر علاقه باشد و چندین گزاره مثل اینها. 

اما چه شد که اینها را نوشتم؟ دیدن یک فیلم این کار را با من کرد: پستچیِ داریوش مهرجویی که دیدنش تو را به سرک کشیدن در وجودت و همه عقده‌هایت وادار می‌کند. مجبور می‌شوی یک دور سریع همه نشدن‌های زندگی‌ات را مرور کنی و این اصلا آسان نیست، اگر مثل من زندگی کرده باشی.

۱۶
آبان

می‌خواهم بدون اینکه به موضوع مشخصی فکر کنم، بنویسم و این اتفاق بارها و بارها برایم رخ داده و تجربه جدیدی نیست. اما نکته اینجاست که شاید دو سالی از آخرین باری که اینطور نوشته‌ام، می‌گذرد و چیزی که عوض نشده این است که درست است شیوه من تغییری نکرده و قرار است همه چیز را روی کاغذ که نه، روی صفحه موبایل بیاورم، اما خط قرمز قبلی مثل یک تخته‌سنگ چند تنی سر جایش باقی مانده است‌‌. یک موضوع مشخص وجود دارد که نمی‌توانم به آن نزدیک شوم. فکرش را بکنید، موضوعی که بخش قابل توجهی از فضای ذهنتان را درگیر کرده، اصلا قابل طرح به شکل عمومی نیست. الان در مشهد هستم، در این سه ماه سه سفر به مشهد داشته‌ام، یک بار تنها، یک بار با خانواده و یک بار با دوستان. فردا سالروز شهادت امام رضا (ع) است و من خسته‌ترین آدمِ توبه‌کارِ توبه‌شکن، اینجا دنبال خود واقعی‌ام هستم، خودی که حداقل انتظار خودم را برآورده کند. ناامید از همه جا، راه هزار کیلومتری را می‌آیم و بر می‌گردم و می‌آیم و بر می‌گردم و می‌آیم و... کاش می‌شد برنگشت. در آن صورت وقتی آقای مکبر صدایش را صاف می‌کرد و از مجاوران می‌خواست صف اول نماز جماعت را پر کنند، سینه سپر می‌کردم و جلو می‌رفتم. این کارمندی لعنتی خالی‌ام کرده و چیزی برای گفتن ندارم و باور کنید یا نکنید، ازش ممنونم، چون بهترین بهانه را دستم داده است‌‌. دو سالی است که در پاسخ به هر کمبود استعدادی کارمند شدنم را بهانه می‌کنم‌‌. مثلا همین الان نمی‌دانم چطور یک جمله بامزه بگویم که کارمند بودن خودم را مسخره کنم و شان خودم را اجل از کارمندی بدانم. انگار بقیه کارمندها هدف‌گذاری‌شان کارمند شدن بوده و من تنها آدم‌حسابی موجود در بین کارمندجماعت، از سر اجبار در جای فعلی‌ام هستم. اگر می‌توانستم آن جمله بامزه را بسازم هنوز امیدی بود، ولی حالا که نمی‌توانم، پس به خودم حق نمی‌دهم و فرقی بین خودم و کارمندهای تیپیکال قائل نمی‌شوم. کمی کتاب، کمی فیلم و تئاتر و موسیقی و کم‌حرفی خودخواسته و کتمان‌کننده حقیقت نتوانسته مرا متمایز کند. از گفتن‌اش خوشحال نیستم، ولی ببینید مغز انسان چه استاد ماهری برای فرافکنی است و چگونه می‌تواند کاری کند شما آسمان ریسمان ببافید تا سراغ موضوع اصلی نروید. تازه این مسئله را در نظر نگرفته‌ام که ذهن سرعت بسیار بالاتری از انگشتان من روی صفحه‌کلید گوشی دارد و در هنگام نوشتن نمی‌توانم هر آنچه از ذهنم می‌گذرد را به دقت ثبت کنم. خوشحالم وقتی طولانی می‌نویسم و حدس بزنید تا دو دقیقه دیگر قرار است از چه چیزی لذت ببرم؟ خواندن همین یادداشت برای نخستین بار و مرور چند دقیقه از مغزم در قالب نوشتاری. این خودخواهانه نیست، پس جایی برای نگرانی از قضاوت شما باقی نخواهد ماند.

۰۴
اسفند

بعد از چند سال، بازم دارم توی حرم حضرت عبدالعظیم می‌نویسم و از این بابت هیجان‌زده‌ام‌. من چند تا از بهترین متنامو همین جا، پنجشنبه شبا بین ساعت دو تا چهار صبح نوشتم و زیادم پیش اومده که اینجا کتاب بخونم. اینجا نه سکوت خاصی داره و نه آرامش عجیبی، ولی یه چیز دیگه‌ای داره که آدمو جادو می‌کنه و نمیشه دقیقا توضیح داد که اون چیز دیگه چیه. فکرشو بکن، اینجا معتادایی هستن که خب، جای گرم و نرم گیر اوردن و نشسته خوابشون برده، خادمایی که با اون پنبه رنگیا میان اینا رو بیدار می‌کنن، پسربچه‌هایی که چرت می‌زنن و منو یاد بچگی خودم میندازن که راستش اون موقعا خیلی دلم نمیخواست نصفه شب برم شابدالعظیم ولی خب می‌رفتم و چرتم می‌گرفت. ولی هیجان‌انگیزترین قسمتش اون بازارچه سنتی کنارش بود که دستفروشا کنار همدیگه داد می‌زدن و جنساشونم بنجل بود، ولی بعضیاشو می‌خریدیم. یه فال‌فروش هم بود که فال‌هاش توی قفس قناریش بود، قناریه رو می‌گرفت روی فال‌ها و قناری با نوکش یه دونه فال حافظ از اون وسط در میاورد. یادم نمیره که این فرایند چقدر برام جذاب بود. فالا هم که هیچی دیگه، پایین یه بیت با چهل تا صنعت ادبی، یه دونه به خدا توکل کن می‌نوشتن و تمام. راستش همه شابدالعظیمو با کباب و ریحون به یاد میارن، ولی ما هیچ وقت سر شب نمیومدیم اینجا که کارمون به کباب بکشه. امشبم دیره، ولی اگه زود بود هم بعید می‌دونم اعتماد می‌کردم اینجا کباب کوبیده بخورم. واردین که، خیلی چیزا عوض شده‌. دیگه این کارا شیک نیست. حالا نه که من از اون سنتی‌بازاش باشم، منم پیتزا رو بیشتر از کباب دوست دارم. حتی اونایی که دارن کباب می‌خورن هم از پیتزا خسته شدن میخوان تنوع بدن‌. دیگه باید پا شم برم پیش اهل بیت که برگردیم خونه‌. بلکه ساعت سه بتونیم بخوابیم و صبح جمعه‌ای یازده رو ببینیم. 

۱۲
دی

سلام آقای فلانی. سلاااام. اگر صدای تلویزیون را کمتر بفرمایید می‌شنوید. بله بله، قربان شما آقای فلانی، سلام دارند. در این ۱۵ سال که در طبقه بالای ما ساکن شده‌اید، به مرور حرف‌هایی در سینه‌ام جمع شده که عن‌قریب است حناق شود و خفه‌ام کند. از همان وقت‌ها شروع کنیم؟ چرا اینجا حالا؟ سخت نبود؟ طبقه سوم بدون آسانسور موقعیتی نیست که وسوسه‌انگیز باشد، به خصوص که شما استاد دانشگاه و همسر محترمتان مدیر مدرسه بودید و هستید و ساختمان ما در شان شما نبود و نیست. حالا کاری بود که شد. روز اول که اسباب آوردید، به نظر آدم‌های محترمی رسیدید. نه که الان نباشید، احترام از نظر آدم‌ها تعریف یکسانی ندارد. خلاصه، چند روز گذشت و جاگیر شدید، ولی بعضی چیزها هنوز بیرون از چاردیواری خانه‌تان بود. یک یخچال قدیمی با دوشاخه‌ای که برق را از پریز راهرو و برق مشترک می‌مکید به اضافه جای سیب‌زمینی و پیاز و چند تا خرت و پرت از اسباب‌بازی‌های بچه‌تان و چه ترشی خوبی هم انداخته بودید که هوش را از سر انسان می‌برد، بندری بود یا لیته؟ سیرترشی را که دیگر نگو، همچین هفت ساله و رسیده. آن‌طرف‌تر کتابخانه قدی‌تان دیده می‌شد که در پاگرد گذاشته بودید و وقتی می‌رفتیم پشت بام سر پیچ یک کم اذیت می‌کرد، ولی به جهنم که اذیت می‌کرد. ما سر پیچ اذیت شویم بهتر است یا استاد دانشگاه سرانه مطالعه‌اش پایین بیاید و چرخ‌دنده‌های تولید علم در کشور چیز شود؟ بعد رفتیم پشت بام، دیدیم که به‌به، چه صمیمی. لباس پهن کردن در پشت بام کار عادی‌ای است و ما هم قابل پخش‌هایش را همان جا پهن می‌کنیم، ولی خب چند باری که برای لباس بردن به مادر مکرمه کمک کردیم، به عینه چیزهایی دیدیم که دیگر آن آدم سابق نشدیم. علاوه بر لباس‌های معلوم‌الحال و خاص، حوله‌های حمام هم روی بند رخت‌های حمام رویت می‌شد که ما خودمان همیشه آویزان می‌کنیم به در کمد و وجدانا خشک هم می‌شود. آقای فلانی، امروز که این نامه را می‌نویسم حس می‌کنم از زندگی خصوصی شما بیش از حد مطلع بوده‌ام و عذاب وجدان رهایم نمی‌کند. روزهای جمعه که گل پسرت را حمام می‌بردی را یادت هست؟ به خاطر داری چقدر اذیت می‌کرد و نمی‌توانست چشم‌هایش را به موقع ببندد تا نسوزد؟ آه آقای فلانی، آقای فلانی. بگذریم. شما استاد دانشگاه هستی، دلت پاک است، دعا کن آن همسایه قبلی برگردد. به خدا هنوز کف پایم از چند روز پیش درد می‌کند؛ این کفش‌هایتان جلوی در خانه خیلی قشنگ است، ولی ما هم یک ارتفاعی را می‌توانیم از رویشان بپریم. وقتی هر کدامتان سه چهار جفت کفش را جلوی در رها می‌کنید، می‌شود ۱۲ جفت و حساب کنید اگر دو تایش هم چکمه باشد، پریدن از رویش فقط کار قهرمان پرش جفت المپیک است. اعتراف می‌کنم که چند باری به کفش‌هایتان لگد زدم، ولی دو چیز پایانی ندارد، حماقت انسان و کفش‌های شما، البته در مورد حماقت انسان مطمئن نیستم. اما اگر از من بخواهند یک ویژگی از شما و خانواده گرامی را برای همیشه در ذهنم نگه دارم، آن شیوه راه رفتنتان است. آن طور که با صلابت گام بر می‌دارید و جهانی را زیر پایتان می‌لرزانید، دل هر انسان خوابیده‌ای را به درد می‌آورید. اگر روزگاری از اینجا بروید، آن رژه‌های صبحگاهی‌تان را فراموش نخواهم کرد. خلاصه که آقای فلانی! زنت زن زندگی است، اینقدر سر به سرش نگذار. به جای این کارها روی قدم‌هایت بیشتر کار کن، چند روزی است که استحکام سابق را ندارد و مرا نگران کرده. ولی خودمانیم، طبقه سوم بدون آسانسور سختتان است. حالا شما خوددار هستی اعتراض نمی‌کنی، من نباید شعورم برسد پیشنهاد بدهم؟ همین مشاور املاک سر کوچه ملک دارد اوکازیون، با جاکفشی و جاترشی‌ای و همه امکانات. سر بزن پشیمان نمی‌شوی.

باقی بقایت، از طرف همسایه پایینی بی‌نوایت.

..................

این یه نامه به همسایه‌مون بود :) واسه یه مسابقه نوشتم.

۰۶
دی

شاید خودت رو بر خلاف من

واسه چنین روزی قوی کردی 

-افشین مقدم-

۰۲
دی

بعد از زلزله 5/2 ریشتری ای که توی تهران اومد و من هیچ تمایلی به بیرون رفتن از خونه تا امن شدن اوضاع نداشتم، به این فکر کردم که اوه، چه تناقضی. من آدم نسبتا جون دوستی هستم، وقتی هوا آلوده اس بلوار کشاورز و خیابون فلسطین رو پیاده نمیرم تا مترو، با غذا آب نمی خورم که برای معده ام ضرر نداشته باشه، قلیون و سیگار نمی کشم که داغون نشم، غذای کثیف بیرون دوست ندارم و حاضرم پول بیشتری خرج کنم که غذای تمیزتر و خوشمزه تری بخورم و و و این فهرست سوسول بازی همچنان ادامه داره. ولی حقیقتش اون شب بدم نمیومد که یهویی همه چیز تموم شه. به این نتیجه رسیدم که من از مردن نمی ترسم، از زجرکش شدن می ترسم. از اینکه سرب توی خونم کم کم زیاد شه و کارمو بسازه می ترسم، ولی از اینکه سقف بیاد رو سرم و ماجرای بیست و چند ساله ام تموم شه، نمی ترسم. 

۲۵
آذر

اون شکلی که یه نفر تر و تمیز نیست ولی ازش خوشت میاد. اون شکلی خوبه. حرف می‌زنه و نمی‌دونی نگاهش کنی یا نه. اگه نگاه کنی ممکنه شک‌اش ببره. ولی اگه نگاه نکنی.. وای اگه نگاه نکنی. تا آخر روز یا هفته باید به خودت جواب پس بدی که وقتی می‌تونستی، چرا نگاه نکردی. اگه نگاه نکنی خیلی بدتر میشه همه چیز.

۲۹
مهر

خونه تنها بودم قرار بود به گلدونا آب بدم که خشک نشن. شنیده بودم گیاها باید محبت هم دریافت کنن. تصمیم گرفتم این کارو انجام بدم. ولی بلد نبودم طبعا. رفتم کنار گلدونه وایسادم و بهش گفتم جووون :) می‌دونم درستش این نیست و ممکنه حتی فکر بد بکنه.