که اینطور

شاید شد و طولانی تر نوشتم. شاید کلمات خودش اومد. نمیدونم. فقط دارم از یه احتمال حرف می زنم.

که اینطور

شاید شد و طولانی تر نوشتم. شاید کلمات خودش اومد. نمیدونم. فقط دارم از یه احتمال حرف می زنم.

آخرین مطالب
  • ۹۸/۱۰/۱۴
    سر
  • ۹۸/۰۹/۰۲
    ذر
۲۲
دی
واقعیت این است که تا وقتی اینجا هستم خیالم راحت است. یعنی یک جورهایی برایم حاشیه ی امنیت است بودن در اینجا. وقتی از باب الجواد آمدم داخل، یک اتفاق دوست نداشتنی برایم افتاد و آن این بود که یک دوستی داشت روی منبر سخنرانی پرحرارتی می کرد مبنی بر اینکه باید انقلابی باشیم و انقلابی بمانیم و این صحبتها! من اصلا دوست نداشتم حرفهای ایشان را بشنوم ولی باندهای غول پیکر کارشان را به بهترین شکل ممکن انجام می دادند.. بگذریم.

ضمن اینکه از این حرفهایی که در بالا زدم بیزاری می جویم و تصریح می کنم که اصولا غرغر کردن کار جالبی نیست، اعلام می کنم که مشهد در آخر ماه صفر یک جور عجیب و غریبی است و اگر تا حالا تجربه اش نکردید سریعا برای سال بعدتان برنامه ریزی کنید! مخصوصا در روز آخرش که دیگر فوق العاده است چون دسته های عزاداری قومیتهای مختلف راه می افتند می روند سمت حرم و قدم زدن در خیابان شیرازی و خیابان امام رضا (ع) در این روز یک کلاس ایرانشناسی فشرده است.

در آخر اینکه این کافی نت روبروی باب الجواد (که من الان در آن هستم!) را توصیه می کنم واقعا. غیر از اینکه به حرم نزدیک است یک ویژگی خوب دیگر هم دارد و آن این است که شبانه روزی است.

۱۲
آذر

 

بالاخره یک روزی باید آن قدر بزرگ شوم که بتوانم به کارهای گذشته ام بخندم. باید طوری شوم که مثلا کشیدن لاک غلط گیر روی لباس همکلاسی به نظرم یک شوخی خیلی چیپ بیاید، یا کشیدن سیبل وسط تخته سیاه و نشانه گرفتنش با گچ، یا بلوتوث بازی (راستی کسی می داند چرا بلوتوث را با "ث" می نویسیم؟) با گوشی های تازه بلوتوث دار شده ی سه چهار سال پیش زیر میز سر کلاس، یا حتی سنتی ترین و کلیشه ای ترین و تلویزیونی ترین شوخی های مدرسه ای مثل پونز گذاشتن روی صندلی معلم یا کشیدن کاریکاتورش روی تخته سیاه و... چه فرقی می کند؟ مهم این است که برای زندگی کردن به صورت روتین و عادی باید آن قدری بزرگ شوم که همه ی خاطرات شیرین گذشته به نظرم مسخره بیاید. جای نگرانی هم وجود ندارد. مشکلات سطح پایین زندگی روزمره طوری این کار را بدون درد و خونریزی با آدم می کند که اصلا متوجه نشود.

۰۶
آذر

چقدر شبیه نقش اصلی فیلم ها

تنهای تنها

رفتی و تا لحظه ی آخر دنبال نجات دادن بودی

نه نجات پیدا کردن

----------------------

پ.ن1: اگر بخواهم بگویم این روزها از چه چیزی به شدت متنفرم، قطعا آن چیز این توجه نشان دادن ملت برای بررسی آسیب های عزاداری های ماه محرم است. گندش را در آورده اند. اوج عصبانیت من آنجا بود که دیدم یک بابایی در این فیس بوک لعنتی نوشته بود به جای اینکه کمک کنند به زلزله زده ها می روند قیمه می دهند!!!! واقعا که چه دستاویزی است این زلزله ی آذربایجان برای بعضی فرصت طلب ها.

پ.ن2: قالب وبلاگ با این پست و این روزها همخوانی ندارد، بر من ببخشید.

پ.ن3: به نظرم اصل عزا تازه شروع شده. بچگانه است که بعد از عاشورا همه چیز را تمام شده بپنداریم.

پ.ن4: از اینکه 90 درصد حجم پستم پی نوشت است ناراضی نیستید که نه؟

۲۹
مهر
۰۴
مهر
جیک : " نگاه کردن بهش . گوش دادن بهش . خندیدن به شوخی های هرزه اش . من متنفرم ازش . اون هم متنفره از من . جفت مون اینو می دونیم . "

ادی : " بذار با یه لیوان دیگه دلتو به دست بیارم . "

جیک : " آروم بشین . "

ادی : " شاید الان دیگه واجب باشه برم یه سری به مریلی بزنم ببینم حالش خوبه . "

------------------------------------------

قسمتی از کتاب " تابوت های دست ساز " - نویسنده : ترومن کاپوتی - مترجم : بهرنگ رجبی



این کتاب را یکی از دوستانم بهم داد . تا قبل از خواندنش هیچ کتابی در این زمینه نخوانده بودم . این کتاب شروع خوبی بود برایم که به ادبیات جنایی فکر کنم . ترومن کاپوتی به گمانم یکی از بهترین نویسنده های جنایی نویس است . در این کتاب با استفاده از دیالوگ داستانش را پیش می برد . ( اکثر متن داستان را دیالوگ ها تشکیل می دهند ) اسم یکی از شخصیت ها ت . ک . نام دارد که منظور خود ترومن کاپوتی است . این مسئله ، و شکل خاطره گونه ی اواخر کتاب این حدس را تقویت می کند که این داستان برگرفته از یک ماجرای واقعی باشد .

وقتی داشتم کتاب را تمام می کردم ساعت حدود 3 نیمه شب بود و ترسی در وجودم رخنه کرده بود که باید بودید و می دیدید ! از سایه ی خودم هم می ترسیدم ، رفتم چراغ را خاموش کردم و آمدم مثل آقاها گرفتم خوابیدم .

" تابوت های دست ساز " از آن کتابهایی است که جان می داد در کافه ی مرحوم ه . ج معرفی شود به خاطر شخصیت فوق العاده ی باب کوئین . 

و در آخر خطاب به دوستانی که مثل من بیماری تنبلی خواندن ( ! ) دارند مژده می دهم که حجم کتاب به شدت کم است . :)

۰۳
شهریور
یادداشتهای ناکام من

آینده

چشمهایش را بست . سعی کرد فکر کند ببیند چه کاری می شود انجام داد برای خلاص شدن از این وضع . به رویاهایش فکر کرد . راهی نداشت برای رسیدن بهشان . اگر ده سال مدام کار می کرد و تمام حقوقش را پس انداز می کرد هم نمی توانست خانه ای دست و پا کند و ازدواج کند . دیگر مثل همیشه رمق خندیدن به مشکلات را نداشت . دیگر نمی توانست به شوخی هایی که در آن شبکه ی اجتماعی با بالا رفتن قیمت گوشت و اخیرا مرغ می کردند بخندد ، یعنی خنده اش نمی گرفت اصلا با این جور چیزها . خیلی وقت است که نخندیده . حتی مدالهای رنگارنگ المپیک هم خوشحالش نکرد . عجیب است که حتی گزارش های هیجان انگیز هادی عامل از کشتی های المپیک هم نمی توانست هیجان زده اش کند تا غرور ملی اش تحریک شود . به مهاجرت فکر کرد . نمی شد ، یعنی او نمی توانست . هیچ وقت به این اعتقاد نداشت که در اینجا ریشه دارد و هر جا برود ایرانی است و ایران سرای من است و این حرف ها ، اما به هر حال نمی توانست دوری خانواده اش را تاب بیاورد . تازه ، می رفت که چه کار کند ؟ نه تحصیلات فوق العاده ای داشت و نه مهارت عجیب و غریبی که باعث شود موفقیتی در آن سوی آب ها انتظارش را بکشد . باز فکر کرد . فکر کرد این آینده ای که نزدیکش می شود ، آن چیزی نیست که قبلا در رویاهایش آن را ساخته بود . حتی اگر کمی هم نزدیک به آن آینده ی رویایی اش بود یک چیزی ، اما ...

باز فکر کرد . تکه ای از موهایش را با نوک انگشتان دست راستش گرفت و کنار زد . از روی تخت بلند شد و یواش یواش رفت سمت آشپزخانه . شیر آب را باز کرد و صورتش و حتی قسمتی از گردنش را خیس کرد و باز فکر کرد . هیچ راهی نبود . بله ، این آینده ، آن آینده ای نبود که او در ذهنش ساخته بود ، اما خب ... چاره ای هم نداشت .

۰۷
مرداد
زهرا ایزدی :


همانطور که داشتم با پوشه ی جواب آزمایش ها بازی می کردم به حرفهایش گوش می دادم . مردک کچل چنان این حرف را می زد که انگار نه انگار دارد درباره ی مرگ و زندگی یک آدم حرف می زند . صدایم را صاف کردم و گفتم : " آقای دکتر مطمئنید ؟ این که چیزیش نبود آخه... "

-         خب نبود که نبود. حالا که هست.

-         آخه یهو ...

-         من نمیدونم این همه هشدار، این همه تبلیغات. اصلا شماها می شنوین اینا رو؟ می بینین؟ اصلا شما می دونید ایدز چیه؟ پدر و مادری که از دختر 12 ساله خودش خبر نداشته باشه ...

اتاق دور سرم چرخید. دیگر هیچ چیز نمی شنیدم. تمام تابلوهای مطب دور سرم می چرخید. تابلو هایی که حکایت از تبحر صاحب مطب داشت: دکتر اردلان رحیمی متخصص کودکان ، فوق تخصص بیماری های عفونی... تبحری که نمی توانست هیچ کمکی به من بکند

بچه ی من اهل این حرف ها نبود. مغزم مثل کامپیوتر تند تند کار می کرد. دنبال مقصر می گشتم. دنبال دلیل. اتفاقات را مرور می کردم. از همین دیروز تا ...

نسترن همیشه کنار خودم بود. تک فرزند بود و نازپرورده. هیچ موقع از من و پدرش جدا نمی شد. تا هفت سالگی همیشه خانه بود و من هم به خاطر او سر کار نمی رفتم. از وقتی که به سن مدرسه رسید، صبح به صبح هوشنگ او را به مدرسه می رساند و بعدازظهرها من او را بر میگرداندم خانه. فقط یک دوست صمیمی داشت،مریم، که هم خودش هم خانواده اش را می شناختم... نسترن من پاک بود... کامپیوتر مغزم بازهم تند تند کار می کرد تا رسید به روزی که نسترن به دنیا آمد و...

بیشتر نوزاد ها دچارش می شوند. نسترن هم مثل همه ی بچه ها چند روز بعد از تولدش یرقان گرفت. اما بیماری اش شدید بود و روز به روز حالش بدتر می شد تا اینکه دکتر تصمیم گرفت خون نسترن را عوض کند...

-         خداحافظ آقای دکتر

خداحافظی من بین صدای کوبیده شدن در مطب گم شد.

با عجله خودم را به خانه رساندم و فوری صندوقی که همه مدارک پزشکی خانواده را در آن نگه می داشتم از بالای کمد برداشتم. مدارک خاک گرفته ی تولد نسترن را از لا به لای یک مشت کاغذ و پوشه بیرون کشیدم :

نام نوزاد : نسترن رفیعی

بیماری : یرقان نوزادان

پزشک معالج : دکتر اردلان رحیمی متخصص کودکان



-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

محمد جویا :


همانطور که داشتم با پوشه ی جواب آزمایش ها بازی می کردم به حرفهایش گوش می دادم . مردک کچل چنان این حرف را می زد که انگار نه انگار دارد درباره ی مرگ و زندگی یک آدم حرف می زند . صدایم را صاف کردم و گفتم : " آقای دکتر مطمئنید ؟ این که چیزیش نبود آخه...

پاکشان و خسته از پزشکی قانونی  زدم بیرون , هیچ چیز به ذهنم نمی رسید . بعد از اون  حادثه ی لعنتی تنها امید عزیز شنیدن یه خبر خوش از اون آدم ناحسابی بود .

ولی حالا این پوشه خط پایانی بود بر رویای خاموشی داغ عزیز , داغی که دو سال تمام نه تنها بر سینه ی عزیز که بر دل تک تک ما سنگینی می کرد .

بدون هیچ مقصد خاصی تو خیابان  قدم می زدم , پیش خودم همه ی حرف هایی رو که باید در حضور همه ی عمه ها و عموها خطاب به عزیز می زدم زیر و رو می کردم .

با صدای زنگ گوشیم به خودم آمدم ,چاره ای جز جواب دادن نداشتم .

-بله

-سلام مادر کجایی

-دارم میام

-بدو دیگه عزیزخیلی خوشحاله  ,‌بنده خدا از ظهر تا حالا منتظر توست ...

-اومدم

خدایا چطوری این خبر رو رو بهش بگم ,‌ اون هم حالا که عزیز منتظر بازگشت منه  .  چطوری بهش بگم که یه روزه همه چیز عوض شد ؟‌چطوری براش توضیح بدم که حتی خود من هم نفهیدم که چطوری به یک باره ورق به نفع اون ها برگشت .

×××

تو همین فکرها بودم که دیدم جلوی در خانه ی عزیز ایستادم ,‌ با دو دلی تمام کلید رو تو قفل در چرخوندم و وارد شدم .  عزیز درست رو به روی در ورودی  کنار شومینه نشسته بود . قبل از اینکه فرصتی برای سبک و سنگینی حرف هام پیدا کنم عزیزخودش شروع کرد :‌

-محمد جان من تصمیم گرفتم رضایت بدم .

-چی ؟‌

-می خوام رضایت بدم .

...

به یکباره همه غمی که از صبح روی سینه ام فشار می آورد محو شد ,‌ وقتی که عزیز که بزرگ همه ی ماست راضی به گذشتن از خون بچه اشه دیگه چه اهمیتی داره که کارشناس پزشکی قانونی حکم به روانی بودن قاتل داده باشه .

چقدر ساده بودم که فکر می کردم عزیز با شنیدن این خبر ,‌ از داغ پسرش خواهد مرد ...

خدایا شکر 


-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------


و نفر اول ، محمدرضا کاظمی :

 

همانطور که داشتم با پوشه ی جواب آزمایش ها بازی می کردم به حرفهایش گوش می دادم . مردک کچل چنان این حرف را می زد که انگار نه انگار دارد درباره ی مرگ و زندگی یک آدم حرف می زند . صدایم را صاف کردم و گفتم : " آقای دکتر مطمئنید ؟ این که چیزیش نبود آخه... “

یک نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد که حساب کار دستم آمد. اینبار رک و راست به من گفت " آقای محترم به سرعت آزمایشات مون رو انجام دادیم ولی شما مریض رو دیر رسوندین.تومور به شدت رشد کرده..."

دیر شده بود

باز هم این جمله کهیر بر انگیز دیر رسیدی و دیر شده بر سر من خراب شد...

من همیشه دیر میرسیدم. شروع دیر رسیدن هایم را مادرم بارها بر سرم کوبید. من وقتی میخواستم به دنیا بیایم هم دیر آمدم، درست 9 ماه و 8 روز و 7 ساعت گذشته بود که مادرم بار شیشۀ خود (همان من) را به زمین پرت کرد! از همان لحظه بود که پروسۀ دیر رسیدن های من در اتفاق های ریز و درشت کلید خورد.

قشنگ یادم می اید که روز  اول مدرسه هم دیر رسیدم، نه یک ساعت و دو ساعت بلکه یک هفته!!! یک روز قبل از شروع مدارس بود و ما هم مشغول بازی در کوچه. در همین لحظه بود که الک ِ نامرد چنان ضربۀ دهشتناکی به دولک ِ بدبخت زد که عرض خیابان اصلی را مثل فشنگ طی کرد.اما الک و دولک نمیدانستند که رد شدن از خیابان اصلی برای پسر بچۀ شش، هفت ساله ای مثل من به همان راحتی که آنها رفتند نیست. و البته همان ماشینی که خود را الک و من را دولک فرض کرد و به جای عرض در طول خیابان اصلی من را شوت کرد این قضیه را ثابت کرد!!!

جواب آزمایش هایش آب پاکی را ریخته بود روی دستم...

در افکارم غرق بودم و داشتم اتفاق های این چند ماه را مرور می کردم.

یاد حرفایش افتادم.

"خب پدر من، عزیزم من نمیتونم متن های طولانی بخونم. خیلی وقتا زورکی کتاب می خونم . ریاضت و اینا . مخصوصا یه سری از آثار کلاسیک که امسال گرفتم تو نمایشگاه، اونا که دیگه هیچی اصلا."

کاش خیلی زودتر از اینا مجبورش میکردم داستان های طولانی بخونه ، تا زودتر درد چشماش بزنه به سرش و سر درد شدید مجبورش کنه آزمایش بده...

ای کاش هنوز دیر نشده بود...


۰۵
مرداد

فکر می کنم دستهایم کمی زبر شده و بوی بنزین می دهد . باز بو می کنم . درست است ، بوی بنزین است .

****

ساعت دوازده شب است و ماشین با تکان های خاصی می ایستد . رضا می گوید بنزین تمام کردیم . همه پیاده می شویم . همه یعنی من ، رضا ، محسن و محمدرضا . شروع می کنیم به هل دادن ماشین و محمدرضا از زیر کار در می رود و یک جورهایی فقط ماشین را مشایعت می کند ! آدرس نزدیک ترین پمپ بنزین را می پرسیم و ماشین را گوشه ی اتوبان می گذاریم و من و رضا راه میفتیم به سمت پمپ بنزین . در راه بطری های آب معدنی را از روی زمین جمع می کنیم برای آوردن بنزین و حسابی به خودمان می بالیم ! من واقعا سختم است بطری هایی که معلوم نیست چه کسی از آن آب خورده را دستم بگیرم اما مجبورم ، می فهمید ؟!

به پمپ بنزین می رسیم و می رویم سمت جایگاه سوخت و رضا بطری ها را پر می کند و بیرون آمدن پر شتاب بنزین باعث می شود یک مقدار روی دست من بریزد و حتی چند قطره به صورتم و نزدیکی چشمهایم پاشیده شود . کمی احساس سوزش می کنم و راه میفتیم سمت ماشین و بعد از خالی کردن بطری ها در باک به صورت کامل ( طوری که حتی یک سی سی هم هدر نرود ، می فهمید که ! ) سوار ماشین می شویم و می رویم سمت پمپ بنزین و بعد از بنزین زدن می رویم سمت خانه .

****

الان که نشسته ام روی تختم و دارم این یادداشت را می نویسم ساعت حدود دو صبح است و گاهی خودکار را می گذارم روی دفتر و دستهایم را بو می کنم و بوی بنزینش و زبری اش که در اثر برخورد با بنزین به وجود آمده مرا می برد به سالهایی دور که بعد از آمدن پدرم از سر کار بعد از دست دادن باهاش زبری دستانش آزارم می داد . انگار مسئولیت پذیری آدم را زبرتر می کند . باید کم کم برای زبرتر شدن آماده شوم . دقیق تر بو می کنم ، بوی بنزین است .

۱۱
خرداد
بعد طوری جلو ویترین جا به جا شدم تا عکسم درست افتاد روی مانکنی که لباس شب صورتی پوشیده بود . دستهایم را به همان حالتی که مانکن ایستاده بود بالا آوردم و سعی کردم سرم را بگذارم جای سر مانکن . اما درست همان لحظه بود که فهمیدم مانکن کله ندارد . یعنی هیچکدام از مانکن ها کله نداشتند . انگار کسی با دقت و حوصله سرهاشان را بریده بود .

قسمتی از داستان " سه گزارش کوتاه درباره ی نوید و نگار "  . نویسنده : مصطفی مستور

*****

این کتاب به نظر من بهترین کتاب مصطفی مستور میتونه باشه . البته من دو تا کتاب بیشتر ازش نخوندم ، " روی ماه خداوند را ببوس " و " من گنجشک نیستم "

خیلی عالی میتونه روابط خانوادگی رو توضیح بده و آدمو به فکر فرو ببره . همون دغدغه هایی که مستور توی " روی ماه .. " داره اینجا هم کم و بیش هست . همون از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود و این حرفا . چیزی که هست توی این کتاب غیرمستقیم تر این سوالو مطرح می کنه و حتی به خودش اجازه نمیده جواب بده . کاری که توی " روی ماه .. " یه جورایی مستقیم کرد و چند تا جمله گذاشت توی دهن اون دوست شخصیت اصلی که فکر می کنم اسمش علیرضا بود .

شک نکنید از خوندنش پشیمون نمیشین .


۰۳
خرداد